ناردخت

به شکوه آنچه بازیچه نیست بیندیش.

ناردخت

به شکوه آنچه بازیچه نیست بیندیش.

ناردخت

اینجا از دغدغه های روزانه ام می نویسم، به طبع بیشترشان خانمانه است تا عمومی، اما هیچ منعی برای ورود آقایان نمی بینم، غیر از اینکه هنگام کامنت گذاشتن رعایت حدود را داشته باشند...

>
کاش ما آدم ها هم شبیه ویندوز و یا هر نرم افزار مشابه ای بودیم، کاری که ازمان خواسته شده را توانستیم انجام می دهیم نتوانستیم کوتاه و مختصر می گفتیم از عهده ی من بر نمی آید، دلایلش را هم در مور اینفور برایشان می آوردیم که بدانند کجای کار لنگ می زند.
۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۴ ، ۰۹:۰۴
ناردخت

بیشتر وقت ها، آدم نمی داند از کی و کدام نقطه شروع کرده به تغییر. فقط یکهو میبیند کلی با آن چیزی که بود فرق می کند. دیگر مثل سابق نمی خندد، دیگر مثل قبل بی خیال نیست، دیگر مثل قبل مغزش خالی نیست از هزار جور فکر و خیال مخرب، دیگر مثل قبل پر از اعتماد به نفس نیست، مثل قبل بلد نیست خوب حرف بزند، خوب بنویسد، خوب فکر کند، می بیند دیگر هیچ شباهتی به آنی که بود ندارد... تغییر کردن و گام برداشتن به عقب تغییر دلخواهی نیست... همین می شود که آدم ها تغییر را دوست ندارند... چون تغییری که تورا حتی نیم گام به جلو ببرد هیچ گاه روحت را فرسایش که نمی دهد که رگی از زنده بودن را تزریق می کند به کالبدت... ادم ها تغییر را دوست ندارند چون ترجیح می دهند همان من ِ خاک خورده باقی بمانند تا من ِ شکسته... دوست دارند توی آینه خودشان را ببینند نه چهل تکه ی ناجور وصله شده...


روزهایی می گذرد که من خودم نیستم، نتوانسته ام مثل دریا، سنگ هایی را که به سمتم پرت می شود را تحمل کنم، خواسته ام کنار بیایم اما رودخانه ای درونم آنقدر عمق نداشته تا سنگ ها را توی خودش جا دهد و هیچ تغییری به خودش راه ندهد و آنقدر خسته که چرا آنقدر توان نداشته ام تا در مقابل پرتاب سنگ ها عمیق تر باشم، چرا تغییر کرده ام و سنگ هایی که به سمتم پرتاب می شدند توانسته اند تغییرم دهند؟ چرا من آنقدر قوی نبوده ام که همیشه و در همه حال همان خود دوست داشتنی ام باشم و مجبور شده ام تغییر کنم و شبیه به موجودی شوم که نه تنها شبیه خودم نیست که حتی دوستش هم ندارم و توی مرام خودم جایی ندارم؟!


این ها را می نویسم اینجا تا تلنگری باشد برایم که نگذارم گِل این تغییر خشک شود و تغییر دوباره اش انرژی ی مضاعف بخواهد...

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۳۴
ناردخت

شب اول لیالی قدر است. از مراسم احیاء برگشته ایم و همزمان که سحری را آماده میکنم تلوزیون را روشن میکنم تا دعای سحر را گوش دهیم. مراسم احیاء حرم امام رضا هنوز تمام نشده. همین که چشمم می افتد به مردی که رو به ضریح دست به سینه ایستاده و به حضرت سلام میکند دلم پر میزند... آرزو میکنم که ای کاش مشهد بودم... صبح که از خواب بیدار میشوم بسیج دانشجویی برایم پیام داده که اگر مایلید برای ارودی مشهد ثبت نام کنید... با دوستان هماهنگ میکنم ثبت نام کنیم و قرار میگذاریم که اگر توی قرعه کشی اسم هر سه مان در آمد راهی شویم.

شب دوم لیالی قدر است ، کنار مرقد شهدای گمنام دعای جوشن میخوانم که رفیق جان مشهدی ام پیام میدهد که توی حرم به یادم است، بال در میآورم... مگر میشود بهتر از این؟!


شب ۲۷ ام رمضان است، از بسیج دانشجویی پیام می آید همسفر گرامی برای ثبت نام نهایی و تحویل مدارک بروم دانشگاه، باورم نمیشود، چندبار پیام را میخوانم، شاید بیشتر از ۱۰ بار...دوستم می گوید آقا طلبیده ات، اما از آن جمع سه نفره فقط اسم من در آمده، 'او ' راضی نمیشود تنها بروم و فاصله ی خوشحالی تا بد حالی همین چند ساعت میشود... هی با خودم واگویه میکنم مگر میشود آقا دعوتت کند و تو نه بیاوری... این وسط به اویی هم که با نرفتن من میرود توی لیست فکر میکنم، چقدر خوشحال میشود وقتی میبیند دعایش براورده شده....


آخرین اذان ماه رمضان را که گفتند بغضی میپبچد توی وجودمان، کم کم این سفره هم برچیده میشود، روز آخر ماه رمضان از عجیب ترین روزهاست، مخصوصا وقتی خدا دلش خواسته مهمانی سی روزه باشد، دلش خواسته یک روز بیشتر عبادتش کنیم و این بهترین لحظه است که خدا دلش خواسته باشد یک روز بیشتر تورا در حال عبادت ببیند، غم و شادی این عید هم میرود جزو روزهای دست نیافتنی زندگیمان، الهی که چیزی بیش از گشنگی و تشنگی نصیبمان شده باشد و باز فرصت بندگی نصیبمان شود...

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۴ ، ۲۲:۳۳
ناردخت

بعضی از آدم ها هم هستند، بزرگ نمی شوند فقط هر روز که میگذرد غول و  غول تر میشوند و این را نه خودشان می فهمند نه اجازه میدهند کسی به آنها بفهماند.




* خدایا دل من و همسرم را از این غول های انسان نما دور بدار....

۹ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۴ ، ۱۴:۳۴
ناردخت
یک سلسله اتفاق باعث شده بود تا بیشتر به قضاوت کردن دیگران و قضاوت شدن خودم فکر کنم، از گوشه و کنار هم بارها شنیده بودم که اخلاقی تر است وقتی چیزی شنیدیم ، چیزی دیدم به خودمان بگوییم ان شاءلله که این طور نیست یا من اشتباه متوجه شده ام. اما وقتی تصویر آن پیراهنی را دیدم که بسته به این که کدام نیمکره ات فعال تر باشد یک رنگی میدیدی واقعا دچار انقلاب درونی شدم، با خودم می گفتم این یکی را با چشم های خودم دیده ام، خودم تجربه اش کرده ام، اما نمی توانم به کسی که غیر من می بیند بگویم اشتباه کرده است... چرا که با توجه به متر و اندازه ی خودش تجربه ای داشته و به نظر خودش هم کاملا درست است... بعد از آن عکس روی اول تمام فکر هایم برچسب قضاوت نکن زده شد، می دیدم می گفتم نمی توانی قضاوتش کنی، می شنیدم می گفتم نمی توانی قضاوتش کنی ... آنقدر رویش حساس شده ام که "او" گاهی می گوید شبیه مادربزرگ ها شده ای، هرچه می خواهیم بگویم یک دلیلی می آوری برایش.. واقعا همین است... یک وقت هایی یک چیزهایی به ذهنم می رسد که خودم هم تعجب می کنم که این همه انعطاف چه طور توی  افکارم ایجاد شده،.. برای این شب ها یکی از تغییراتی که از خدا بخواهیم همین باشد.. کمکمان کند قضاوت نکنیم دیگران را، مدام توی کووک آدم های دیگر نباشیم، مدام ننشینیم به نقد دیگران، هرکس برای خودش تفکری دارد، هرکس با منطقش زندگی می کند، ما آدم ها محکوم به فکر کردن هستیم و چه بد که تمام فکرمان را مشغول دیگران کنیم، چقدر زیانکار خواهیم بود که وقتمان را خرج دیگرانی کنیم که هیچ سودی هم نخواهد داشت... یک وقتی می توانی از وقتت انفاق کنی به شرط اینکه هدفت اصلاح باشد، هدفت به دست آوردن چیز بزرگتری باشد .. اما اینکه یک ذره بین گرفته باشیم مدام تک تک رفتار و حرف ها و نگاه های آدم های دیگر را بررسی کنیم که کجایش با معیارهای ما یکی نیست و آن ها را به نقد بنشینیم و از آن هم بدتر آنها تمسخر کنیم واقعا نهایت خسران است.. اصلا یک به من چه ی بزرگ باید باشد که مدام بکوبد توی سرت که به من چه! فلانی تند تند حرف می زند، به من چه، فلانی رنگ لباس هایش یک جوری است و اصلا هم شبیه خود نمایی نیست، به من چه، فلانی این طوری غذا می خورد، به من چه، فلانی برای زندگی اش فلان برنامه را دارد، به من چه، فلانی می خواهد روزه اش را با بامیه افطار کند، به من چه! واقعا به من چه که بخواهم توی مسائل خصوصی دیگران دخالت کنم؟ چرا پای دین که به میان می آید نهی از منکر و امر به معروف می شود تجاوز به حریم شخصی اما قضاوت و دخالت کردن مسائل خصوصی دیگران می شود حسنه؟!





* شاید هیچ وقت عنوانش نکنم اما از تمام کسانی که توی مسائل شخصی ام دخالت می کنن و برای برنامه ریزی هایم بدون اینکه بخواهم نظری می دهند و دلشان می خواهد مثل یک گوسفند مطابق میلشان رفتار کنم برائت می جویم!
** یک ناردخت به شدت ناراحت از اتفاق های پیش آمده!
*** با تمام این قضایا ممکن است هنوز هم آدم های دیگر را قضاوت کنم و هنوز مبرا از این رفتار نیستم، اما تلاشم این است تا جایی که می توانم از این کار دور شوم!
۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ تیر ۹۴ ، ۱۴:۰۱
ناردخت
توی خواب می بینم که دارم غزل می گویم برای خودم، نه اینکه یک عمل روتین باشد برایم، خودم هم در عجبم از چیزی که دارد اتفاق می افتد، مثل چشمه ای که  تازه سر باز کرده باشد، هی پشت هم بیت می آید و هی من برای خودم تکرارشان می کنم، غزل اول تمام نشده دومی شروع می شود، با آهنگی متفاوت و وزنی متفاوت تر، خوشحالم، آنقدر که توی پوست خودم نمی گنجم، می دانم که خوابم، به خودم می گویم وقتی بیدار شدم باید بروم اوزان را یاد بگیرم، آنقدر غزل بخوانم تا بتوانم خودم هم غزلی تازه بگویم.. نمی دانم کی بیدار میشوم، فکر می کنم بیت های آخر را توی بیداری ام تکرارشان می کنم، اما بعد یادم می رود این دو غزل را... مزه دهانم اما شیرین است..انگار که شهدش را ریخته باشند توی گلویم...




* قبلا ها می گفتم خوش به حال معشوق ها که عاشقانشان شاعراند و برایشان غزل می گویند، حالا می گویم خوش به حال عاشقان که معشوقی چنین دارند..
** یک پای غزل هایم آماده است، اما هنوز شاعر نشده ام!
*** فکرش را هم نمی کردم امتحان لطمه ای به وبلاگ نویسی ام بزند که گویا روی حریف درست و حسابی حساب باز نکرده بودم!
**** آخرین امتحان و حس رهایی و تو می دونی که باز هم  دنبال درس کشیده میشی:)
***** خوشحالم که دوباره دوست های بلاگفایی ام به خانه هایشان برخواهند گشت:)
۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۹۴ ، ۱۴:۰۷
ناردخت

غواصان نگران شدند و آمدند، بسیار جای دلسوزی دارد اما بیش از اینکه دل ما بر مظلومیت آنان بسوزد دل آنها نگران ماست شهدا رفت و آمدشان هم ،بی حساب و کتاب نیست؛ هم رفتنشان پیام دارد و هم آمدنشان. شهدا هیچ گاه حزبی و جناحی نبودند اما تک تک وصیت نامه هایشان را که ورق بزنیم خواهیم دید که بر پیروی محض از دستورات ولی فقیه تاکید داشته اندو امروز آمده اند تا دوباره پشتیبان ولایت فقیه باشند.
آمده اند تا سندی باشند بر سخنان ولی فقیه زمان، آمده اند تا به ما بگوینداگر امروز حضرت سید علی می فرماید اجازه بازرسی از مراکز نظامی و دانشمندان ایرانی را نمی دهم  نگران تکرار سرنوشتی است که جاسوسی های آمریکا بر سر غواصان شهید آورد، آمده اند تا به ما بگویند: آهای مردمی که وقتی شنیدید حدود سی سال پیش 175 غواص با دستان بسته توسط بعثی ها زنده در خاک شده اند دلتان آتش گرفت و بر مظلومیت آنها اشک ریختید، مراقب باشید بلایی که بعثی ها با اطلاعات جاسوسی آمریکا بر سر غواصان آوردند دوباره تکرار نشود!
آمده اند تا به ما بگویند: اگر دیروز آمریکا با هواپیماهای جاسوسی اش عملیات کربلای 4 را لو داد و غواصان را دست بسته در چنگال بعثی ها انداخت ، امروز نگذارید بازرسی ها و نظارت های جاسوسان آمریکا، جان فرزندان برجسته این سرزمین را به خطر اندازد و آنان را در تیررس حملات تروریستی اسرائیل قرار دهد. آمده اند تا به ما بگویندگمان نکنید با بازرسی های مشروط و مدیریت شده می توانید جلوی جاسوسی دشمن را بگیرید. هوشیار باشید و بدانید دشمن، خیلی خوب بلد است مدیریت شده هم جاسوسی کند. به خون غلطیدن شهدای هسته ای گواه این مدعاست، 175  غواصی که مظلومانه با دستان بسته زنده در خاک شدند؛ امروز آمده اند تا جلوی بسته شدن دستان نخبگان هسته ای و دفاعی کشور را بگیرند. آنان مستقیم پای حرف های شهدای هسته ای نشسته اند و از خون دل خوردن هایشان خبر دارند. آمده اند تا به ما بگویند: آمریکا دیروز ما را تحریم کرد و امروز شما را؛ دیروز از عملیات های ما جاسوسی می کرد و امروز از پیشرفت های هسته ای و دفاعی شما جاسوسی می کند. دیروز صدام را تجهیز کرد و به جان ما انداخت و امروز داعش و تفاله های بعثی را پرورش داده و برای امنیت شما خط و نشان می کشد و جاسوسانش را در قالب بازرسان آژانس به ایران می فرستد. 175 غواص با دستان بسته ، زنده زیر خاک رفتند اما زیر بار حرف زور نرفتند.
رهبرم، شهدا به یاریت آمدند ....از وبلاگ افاضات عقل کل

 

پی نوشت1
تا تو مادر نشی نمی فهمی
بیست و نه سااااال رنج یعنی چی
بعد یک عمر چش به را موندن
صد و هفتاد و پنج یعنی چی
احمد امیرخلیلی



ننه ش می گفت بُواش قنداقه شو دید
رو بازوش دس کشید مثل همیشه
می گف دِستاش مثه بال نِهنگه
گمونم ایی پسر غواص میشه

نـنه ش میگف: همه ش نزدیک شط بود
می ترسیدُم که دور شه از کنارُم
به مو می گف: نِنه! می خوام بزرگ شم
برُم سی لیلا "مرواری" بیارُم

ننه ش می گف: نمی خواستُم بره شط
می دیدُم هی تو قلبُم التهابه
یه روز اومد بهم گف: بِل برُم شط
نفس، مو بیشتر از جاسم تو آبه

زد و نامردای بعثی رسیدن
مثه خرچنگ افتادن تو کارون
کِهورا سوختن، نخلا شکستن
تموم شهر شد غرقابه ی خون

نِنه ش می گفت روزی که داشت می رفت
پسین بود؟ صبح بود؟ یادُم نمیاد
مو گفتُم: بچه ای! لبخند زد، گفت:
دفاع از شط شناسنامه نمی خواد

رِفیقاش می گن از وقتی که اومد
تو چشماش یه غرور خاص بوده
به فرمانده ش می گفته: بِل برُم شط
ماها هف پشتمون غواص بوده

نِنه ش می گف جوون برگ سِدرُم
مثه مرغابیای خسته برگشت
شبی که کربلای چار لو رفت
یه گردان زد به خط یه دسته برگشت

نِنه ش می گفت چشام به در سیا شد
دوایْ زخم نمک سودُم نِیومد
مسلمونا دلم می سوزه از داغ
جوونُم، دلبرُم، رودُم نیومد

عشیره میگن از وقتی که گم شد
یه خنده رو لب باباش نیومد
تا از موجا جنازه پس بگیره
شبای ساحلو دمام می زد

یه گردان اومده با دست بسته
دوباره شهر غرق یاس می شه
ننه ش بندا رو وامی کرد،باباش گف:
مو گفتُم ایی پسر غواص میشه... حامد عسگری

 

 پی نوشت 3 : این را هم ...

 

 

* خوش به حال آنهایی که شهدا امروز دعوتشان کرده اند؛ برای اولین بار است که آرزو می کنم ساکن تهران بودم....

 

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۹۴ ، ۱۳:۴۸
ناردخت
همبازی کودکی هایم، مجتبی عزیز، همین دو سه روز پیش بود که فکر می کردم حالا که جوان 24 سال ای شده ای برای خودت ، هرچند توی مملکت غریب، باید فکری به حال تنهاییت شود، گرچه گویی آن بیماری ، با تمام وجود جور تمام دوستانت را کشید و تو را تا عمق خود فرو کشید.
از کودکی هایمان تنها چیزی که قبل از آمدن آن بیماری به تنت یادم هست، تنها بودن و غصه خوردن هایت است، پسر بچه ی بانمکی که خانواده همه ی توجه اش به خواهر بزرگتر به نظر درس خوانترش بود و کودکی و تازه نوجوانی ات با ما و در کنار ما بود... همین امروز که خبر دادند در مملکت ژرمن بعد از پس زدن پیوند تنت طاقت این بیماری 12، 13 ساله را نداشته تمام ماتم شدم، مثل روزی که اولین بار تورا پشت دیوار شیشه ای اتاقت دیدم و موهایت را زده بودی و عینک داشتی و به ما می خندیدی و ما نمی دانستیم چطور چهره ی غمناک و اشک هایمان را پنهان کنیم...


"نه ، تو خوب می شوی!" بعد از همان اولین بار که از بابایت پرسیده بود که مریضی ات خطرناک است و تورا می کشد همیشه و همیشه با تمام ایمان گفته بودم که نه تو خوب می شوی، تمام این سالها منتظر آمدن 24 سالگی ات بودم، چرا که گفته بودند اگر تا 24 سالگی بمانی ، اگر تا 24 سالگی بمانی.. اگر تا 24 سالگی....
24 سالگی ات مبارک باشد مرد جوان، دلم برایت خیلی تنگ شده بود، مثل بابای تو هیچ وقت ظاقت پرسیدن حالت را نداشتم، هیچ وقت نتوانستم به آن روزها فکر کنم که می آمدی توی حیاط خانه ی ما و صدای شادی هایمان تا چند کوچه آن طرف تر می رفت، پسر خوشصحبت با محبتی که تمام این سال ها که آلمان بودی فکر می کردم با یک زن بلوند و بچه ای در بغل بالاخره بر می گردی و دوباره همانطور بلند بلند می خندی و ........................................

حالا می فهمم چرا دو روز است بی دلیل غمگینم، چرا دو روز است هرکاری می کنم ته قلبم اندوه بزرگی دارد هی بزرگتر می شود چرا چند روز است حال تورا از همه می پرسم و اسم تو را به هرکه می شناختیم می گویم........
می دانی ، فکر می کردم اگر هر روزی برگردی می توانیم مثل همان بچگی ها بزنیم توی سر و کله هم و یا بزرگ شدن فاصله انداخته بین مان....

کاش می شد همیشه توی مدرسه بمانیم و با همه ی بچه های مدرسه دعا بخوانیم برای خوب شدنت... کاش می شد تمام انارهای دنیار را جمع کنیم و بدهیم به تو .... می گفتند انار برای خون خوب است و هرچه که برای خون خوب بود مارا یاد تو می انداخت.... همبازی بچگی ها، مجتبی عزیز....
۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۱:۳۸
ناردخت
توی دلم بدجوری آشوب است. یک دنیا نمی دانم توی سرم چرخ می زند؟! من چه می توانم بکنم؟! وظیفه ی من فقط دعا خواندن است؟! وظیفه ام فقط یک گوشه نشتن و حرص خوردن است؟! چرا آنقدر قدرت ندارم تا بتوانم کاری انجام دهم حرکتی راه بیاندازم؟! برای مردم یمن چه می شود کرد؟!
۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۹:۴۹
ناردخت

کافی است بخواهی، می شود...



* خدایا شرمنده ام که از خدایی چون توکم خواستم، شرمنده ام که اسیر اتفاقای کوچیک بودم و جز مشتی خواسته ی بچگانه چیزی نداشتم.:(

* * گفته باشه هرچی دلت میخواد رو بگو تا برات مهیا کنم،هرچی... دستامو نگاه کنم و بگم نون شبم،لباس تنم... من باز مثل همیشه ... شرمنده ام...

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۹:۵۸
ناردخت