بیشتر وقت ها، آدم نمی داند از کی و کدام نقطه شروع کرده به تغییر. فقط یکهو میبیند کلی با آن چیزی که بود فرق می کند. دیگر مثل سابق نمی خندد، دیگر مثل قبل بی خیال نیست، دیگر مثل قبل مغزش خالی نیست از هزار جور فکر و خیال مخرب، دیگر مثل قبل پر از اعتماد به نفس نیست، مثل قبل بلد نیست خوب حرف بزند، خوب بنویسد، خوب فکر کند، می بیند دیگر هیچ شباهتی به آنی که بود ندارد... تغییر کردن و گام برداشتن به عقب تغییر دلخواهی نیست... همین می شود که آدم ها تغییر را دوست ندارند... چون تغییری که تورا حتی نیم گام به جلو ببرد هیچ گاه روحت را فرسایش که نمی دهد که رگی از زنده بودن را تزریق می کند به کالبدت... ادم ها تغییر را دوست ندارند چون ترجیح می دهند همان من ِ خاک خورده باقی بمانند تا من ِ شکسته... دوست دارند توی آینه خودشان را ببینند نه چهل تکه ی ناجور وصله شده...
روزهایی می گذرد که من خودم نیستم، نتوانسته ام مثل دریا، سنگ هایی را که به سمتم پرت می شود را تحمل کنم، خواسته ام کنار بیایم اما رودخانه ای درونم آنقدر عمق نداشته تا سنگ ها را توی خودش جا دهد و هیچ تغییری به خودش راه ندهد و آنقدر خسته که چرا آنقدر توان نداشته ام تا در مقابل پرتاب سنگ ها عمیق تر باشم، چرا تغییر کرده ام و سنگ هایی که به سمتم پرتاب می شدند توانسته اند تغییرم دهند؟ چرا من آنقدر قوی نبوده ام که همیشه و در همه حال همان خود دوست داشتنی ام باشم و مجبور شده ام تغییر کنم و شبیه به موجودی شوم که نه تنها شبیه خودم نیست که حتی دوستش هم ندارم و توی مرام خودم جایی ندارم؟!
این ها را می نویسم اینجا تا تلنگری باشد برایم که نگذارم گِل این تغییر خشک شود و تغییر دوباره اش انرژی ی مضاعف بخواهد...
شب اول لیالی قدر است. از مراسم احیاء برگشته ایم و همزمان که سحری را آماده میکنم تلوزیون را روشن میکنم تا دعای سحر را گوش دهیم. مراسم احیاء حرم امام رضا هنوز تمام نشده. همین که چشمم می افتد به مردی که رو به ضریح دست به سینه ایستاده و به حضرت سلام میکند دلم پر میزند... آرزو میکنم که ای کاش مشهد بودم... صبح که از خواب بیدار میشوم بسیج دانشجویی برایم پیام داده که اگر مایلید برای ارودی مشهد ثبت نام کنید... با دوستان هماهنگ میکنم ثبت نام کنیم و قرار میگذاریم که اگر توی قرعه کشی اسم هر سه مان در آمد راهی شویم.
شب دوم لیالی قدر است ، کنار مرقد شهدای گمنام دعای جوشن میخوانم که رفیق جان مشهدی ام پیام میدهد که توی حرم به یادم است، بال در میآورم... مگر میشود بهتر از این؟!
شب ۲۷ ام رمضان است، از بسیج دانشجویی پیام می آید همسفر گرامی برای ثبت نام نهایی و تحویل مدارک بروم دانشگاه، باورم نمیشود، چندبار پیام را میخوانم، شاید بیشتر از ۱۰ بار...دوستم می گوید آقا طلبیده ات، اما از آن جمع سه نفره فقط اسم من در آمده، 'او ' راضی نمیشود تنها بروم و فاصله ی خوشحالی تا بد حالی همین چند ساعت میشود... هی با خودم واگویه میکنم مگر میشود آقا دعوتت کند و تو نه بیاوری... این وسط به اویی هم که با نرفتن من میرود توی لیست فکر میکنم، چقدر خوشحال میشود وقتی میبیند دعایش براورده شده....
آخرین اذان ماه رمضان را که گفتند بغضی میپبچد توی وجودمان، کم کم این سفره هم برچیده میشود، روز آخر ماه رمضان از عجیب ترین روزهاست، مخصوصا وقتی خدا دلش خواسته مهمانی سی روزه باشد، دلش خواسته یک روز بیشتر عبادتش کنیم و این بهترین لحظه است که خدا دلش خواسته باشد یک روز بیشتر تورا در حال عبادت ببیند، غم و شادی این عید هم میرود جزو روزهای دست نیافتنی زندگیمان، الهی که چیزی بیش از گشنگی و تشنگی نصیبمان شده باشد و باز فرصت بندگی نصیبمان شود...
بعضی از آدم ها هم هستند، بزرگ نمی شوند فقط هر روز که میگذرد غول و غول تر میشوند و این را نه خودشان می فهمند نه اجازه میدهند کسی به آنها بفهماند.
* خدایا دل من و همسرم را از این غول های انسان نما دور بدار....
غواصان نگران شدند و آمدند، بسیار جای
دلسوزی دارد اما بیش از اینکه دل ما بر مظلومیت آنان بسوزد دل آنها نگران ماست
شهدا رفت و آمدشان هم ،بی حساب و کتاب نیست؛ هم رفتنشان پیام دارد و هم آمدنشان. شهدا
هیچ گاه حزبی و جناحی نبودند اما تک تک وصیت نامه هایشان را که ورق بزنیم خواهیم
دید که بر پیروی محض از دستورات ولی فقیه تاکید داشته اندو امروز آمده اند تا
دوباره پشتیبان ولایت فقیه باشند.
آمده اند تا سندی باشند بر سخنان ولی فقیه زمان، آمده
اند تا به ما بگویند: اگر امروز
حضرت سید علی می فرماید اجازه بازرسی از مراکز نظامی و دانشمندان ایرانی را نمی
دهم نگران تکرار سرنوشتی است که جاسوسی های آمریکا بر سر غواصان شهید آورد،
آمده اند تا به ما بگویند: آهای مردمی که
وقتی شنیدید حدود سی سال پیش 175 غواص با دستان بسته توسط بعثی ها زنده در خاک شده
اند دلتان آتش گرفت و بر مظلومیت آنها اشک ریختید، مراقب باشید بلایی که بعثی ها
با اطلاعات جاسوسی آمریکا بر سر غواصان آوردند دوباره تکرار نشود!
آمده اند تا به ما بگویند: اگر دیروز آمریکا با هواپیماهای جاسوسی اش عملیات کربلای 4 را لو داد و
غواصان را دست بسته در چنگال بعثی ها انداخت ، امروز نگذارید بازرسی ها و نظارت
های جاسوسان آمریکا، جان فرزندان برجسته این سرزمین را به خطر اندازد و آنان را در
تیررس حملات تروریستی اسرائیل قرار دهد. آمده اند تا به
ما بگویند: گمان نکنید با بازرسی های مشروط
و مدیریت شده می توانید جلوی جاسوسی دشمن را بگیرید. هوشیار باشید و بدانید دشمن، خیلی خوب بلد است مدیریت شده هم جاسوسی کند.
به خون غلطیدن شهدای هسته ای گواه این مدعاست، 175 غواصی که مظلومانه با
دستان بسته زنده در خاک شدند؛ امروز آمده اند تا جلوی بسته شدن دستان نخبگان هسته
ای و دفاعی کشور را بگیرند. آنان مستقیم پای
حرف های شهدای هسته ای نشسته اند و از خون دل خوردن هایشان خبر دارند.
آمده اند تا به ما بگویند: آمریکا دیروز ما را تحریم کرد و امروز شما را؛ دیروز از عملیات های ما
جاسوسی می کرد و امروز از پیشرفت های هسته ای و دفاعی شما جاسوسی می کند.
دیروز صدام را تجهیز کرد و به جان ما انداخت و امروز
داعش و تفاله های بعثی را پرورش داده و برای امنیت شما خط و نشان می کشد و
جاسوسانش را در قالب بازرسان آژانس به ایران می فرستد. 175 غواص با دستان بسته ، زنده زیر خاک رفتند اما زیر بار حرف زور
نرفتند.
رهبرم، شهدا به یاریت آمدند ....از وبلاگ افاضات عقل کل
پی نوشت1
تا تو مادر نشی نمی فهمی
بیست و نه سااااال رنج یعنی چی
بعد یک عمر چش به را موندن
صد و هفتاد و پنج یعنی چی
احمد امیرخلیلی
ننه ش می گفت
بُواش قنداقه شو دید
رو بازوش دس کشید مثل همیشه
می گف دِستاش مثه بال نِهنگه
گمونم ایی پسر غواص میشه
نـنه ش میگف: همه ش نزدیک شط بود
می ترسیدُم که دور شه از کنارُم
به مو می گف: نِنه! می خوام بزرگ شم
برُم سی لیلا "مرواری" بیارُم
ننه ش می گف: نمی خواستُم بره شط
می دیدُم هی تو قلبُم التهابه
یه روز اومد بهم گف: بِل برُم شط
نفس، مو بیشتر از جاسم تو آبه
زد و نامردای بعثی رسیدن
مثه خرچنگ افتادن تو کارون
کِهورا سوختن، نخلا شکستن
تموم شهر شد غرقابه ی خون
نِنه ش می گفت روزی که داشت می رفت
پسین بود؟ صبح بود؟ یادُم نمیاد
مو گفتُم: بچه ای! لبخند زد، گفت:
دفاع از شط شناسنامه نمی خواد
رِفیقاش می گن از وقتی که اومد
تو چشماش یه غرور خاص بوده
به فرمانده ش می گفته: بِل برُم شط
ماها هف پشتمون غواص بوده
نِنه ش می گف جوون برگ سِدرُم
مثه مرغابیای خسته برگشت
شبی که کربلای چار لو رفت
یه گردان زد به خط یه دسته برگشت
نِنه ش می گفت چشام به در سیا شد
دوایْ زخم نمک سودُم نِیومد
مسلمونا دلم می سوزه از داغ
جوونُم، دلبرُم، رودُم نیومد
عشیره میگن از وقتی که گم شد
یه خنده رو لب باباش نیومد
تا از موجا جنازه پس بگیره
شبای ساحلو دمام می زد
یه گردان اومده با دست بسته
دوباره شهر غرق یاس می شه
ننه ش بندا رو وامی کرد،باباش گف:
مو گفتُم ایی پسر غواص میشه... حامد عسگری
پی نوشت 3 : این را هم ...
* خوش به حال آنهایی که شهدا امروز دعوتشان کرده اند؛ برای اولین بار است که آرزو می کنم ساکن تهران بودم....
کافی است بخواهی، می شود...
* خدایا شرمنده ام که از خدایی چون توکم خواستم، شرمنده ام که اسیر اتفاقای کوچیک بودم و جز مشتی خواسته ی بچگانه چیزی نداشتم.:(
* * گفته باشه هرچی دلت میخواد رو بگو تا برات مهیا کنم،هرچی... دستامو نگاه کنم و بگم نون شبم،لباس تنم... من باز مثل همیشه ... شرمنده ام...