ناردخت

به شکوه آنچه بازیچه نیست بیندیش.

ناردخت

به شکوه آنچه بازیچه نیست بیندیش.

ناردخت

اینجا از دغدغه های روزانه ام می نویسم، به طبع بیشترشان خانمانه است تا عمومی، اما هیچ منعی برای ورود آقایان نمی بینم، غیر از اینکه هنگام کامنت گذاشتن رعایت حدود را داشته باشند...

>
آنها از ما نیستند!
آنهایی که شبانه وارد حریم خاکی کشوری دیگر! هر چقدر هم دشمن و ضد بشریت و لاکردار و اصلا بد می شوند و به بهانه ی اعدام یک انقلابی که اصلا نمی دانند راه و مسلک اش چه بوده سفارت خانه ی کشورش را به آتش می کشند از ما نیستند! آنها یا چیزی از سیاست نمی دانند یا تصمیم گرفته اند سیاست دشمن پروری را به اجرا در بیاورند که اینگونه خودسرانه و از روی بی فکری و نه غلیان احساس می روند و دست درازی می کنند به خاک و حریم یک کشور دیگر! آنها مسلما از ما نیستند، رفتارشان چیزی شبیه خط گرفته ها و خود فروخته های فتنه ی 88 است، آنهایی که از قبل کوکتل مولوتوفشان را آماده کرده بودند و صدای از بیخ گلویشان را حرام خیابان گردی ها و تهییج احساس یک عده حزب باد کرده بودند! بی شک آنها از ما نیستند!
گرچه محزون از اعدام شیخ نمیر (به فتح و یا کسر نون)، اما این رفتار رادیکال را نمی توانیم تاب بیاوریم!
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۹۴ ، ۱۲:۴۰
ناردخت


توی کلاسمان این ترم من با دو گروه هم کلاس شده ام، با یک گروه 2 ترم و گروه دیگر یک ترم هم کلاس بوده ام و تقریبا می توانم بگویم هر دو گروه را خوب می شناسم، گروه اول یک سری آدم بچه ی بزرگ نما جمع شده اند دور هم، اصلا هیچ بویی از بزرگ شدن نبرده اند و وقتی کنارشان هستی انگار که با بچه های پیش دبستانی هم کلاس بوده ای و مجبوری به زحمت تحملشان کنی، البته که خودشان را بسیار متشخص و صاحب درک و درایت و بهترین می دانند، گروه دوم همه ی شان مرد هستند. گرچه همان ترمی که با آنها بودم یکم از این وضعیت و اینکه فکر می کردند چون مرد هستند چیز بیشتری بارشان می شود آزرده بودم اما در نهایت رفتار مناسب تری ازشان دیده بودم. تقریبا می توان گفت چیزی که داشتن متناسب بودن رفتارشان با سن و سالشان بود ، گرچه گاهی شبیه مردهای بی منطقی که مرد بودن برایشان یک امتیاز ویژه است برخورد می کردند اما آن حس عذاب آور تحمل گروه اول را نداشت و البته که این گروه درس خوان تر بودند و وقتی که با آنها درس می خواندیم کلاس پربارتر بود. یک فرق دیگری هم که این دو گروه دارند در بومی بودن است. گروه اول تمامشان بومی و گروه دوم همه ی شان غیر بومی و کرمانشاهی هستند. حالا تصور کنید این دو گروه با هم توی یک کلاس جمع شده باشند و من هم آن وسط! البته که من تنها کسی بودم که با هر دو گروه قبلا هم کلاس بوده ام و هر دو گروه با من نسبت به سایر اعضا احساس نزدیکی بیشتری داشتند! سرتان را درد نیاورم. از قضا این درس کلاسمان کارگاهی برگزار می شود و باید همه ی بچه ها توی فعالیت ها همکاری داشته باشند، اما گروه اول که بویی از این رفتار بزرگانه نبرده اند هی چوب لای چرخ می گذارند و گروه دوم هم دوباره توی لاک خودشان رفته اندو کارهایشان را جدا از کل کلاس انجام می دهند. البته که من هم جزوشان هستم.. این می شود که اعتراض گروه اول در می آید که شما باید هی می آمدید پی مان و ما را در جریان می گذاشتید و آی هوار که این رفتار اصلا مناسب شان کارشناسی ارشد نیست و این حرف ها! زل می زنم به دوربین! خوب از آدمی که برای یک مقطع تحصیلی شانیت قایل می شود مشخص می شود که تا ثریایش چطور می خواهد پیش رود! میروم توی فکر که چقدر خودمان را گول زده ایم با این اسم ها ، چقدر زیر این عنوان ها برای خودمان حق متصور شده ایم و چقدر وجودمان را از این پوشال های تو خالی پر کرده ایم؟ بعد که میبینی همیشه اکثریت افرادی با این طرز فکر هستند نمی دانی به کجا باید پناه ببری؟ یک تلنگری هم می زنی به خودت که تا چه اندازه تصوراتت در مورد خودت شبیه واقعیت است؟

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۴ ، ۲۰:۱۵
ناردخت
توی پیام خودش را معرفی می کند و می گوید نمی داند چه طور باید پروپوزال بنویسد و از من می خواهد فایل پروپوزالم را برایش بفرستم. بعد از اینکه پیامش را می خوانم مانده ام چه جوابش را بدهم. یک بعد وجودم همان آدم همیشگی است که دلش نمی خواهد بد جنس باشد و همیشه برای کمک کردن به هر فردی آماده است، یک بعد وجودم هی یادآوری می کند رفتار چندگانه شان را که چطور هر وقت کارت داشته اند آمده اند سراغت بعد هم که نیازشان برطرف شد نه تنها جوابت را نمی دهند که اصلا وقت روبرو شدن با تو طوری رفتار می کنند که تو هم نتوانی سلامشان کنی. اما هنوز مرددم.... خیالم راحت است که به لطف پیام رسان جدید دیگر از آن دو تیک کذایی خوانده شدن پیام خبری نیست و هی فکر می کنم... هرچه تلاش می کنم کفه ی ترازو می چربد به سمت روی لجبازم و بدون اینکه به بعد دیگرم مجال عرض اندام دهم برایش می نویسم که ویندوزم خراب شده و هیچ طوری نتوانستم با ریست یا ریکاوری برش گردانم و با اینکه ویندوز جدید را بدون پاک کردن ویندوز قبلی نصب کرده ام اما نتوانستم فایل های روی دسکتاپم را حفظ کنم و متاسفانه پوشه ی مربوط به پایان نامه هم توی دستکاتپم بوده، می گویم اما می تواند روی کمکم حساب کند و پیام را برایش می فرستم... بعد از ساعتی لپتاپ را روشن می کنم تا به ادامه ی کارهایم برسم! در کمال تعجب ویندوز بالا نمی آید، همه ی راه هایی که برای او نوشته بودم را امتحان می کنم اما باز نمی شود... ویندوز جدید را نصب می کنم اما توی پوشه ی ویندوز الدم هم مطالب دسکتاپم نیست... خنده ام می گیرد! یعنی دلش نخواسته دروغ بگویم؟ به آن همه کاری که کرده بودم فکر می کنم و به چوبی که خورده است توی سرم...

جدای همه ی استرسی که یکهو رویم تلمبار شد مجبور می شوم دوباره تمام برنامه های لپ تاپ را از نو نصب کنم و بگردم دنبال آپدیت درایوری که درست کار کند و بشود با این اینترنتی که مدام قطع و وصل می شود همه چیز را دوباره به حالت اول برگرداند.... به این اتفاق ها فکر می کنم که " او" می گوید چرا راستش را نگفتی؟ می گفتی هنوز پروپوزال را ثبت نکرده ام و نمی توانم آن را در اختیار کسی بگذارم... می گویم آدم گاهی درست حرف زدن یادش می رود و به عواقب یک دروغی که می توانست راست باشد و به جایی هم برنخورد فکر می کنم...
۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۴ ، ۰۰:۲۷
ناردخت
توی اینستا یک هو سر در می آورم از پیج من و عشقم... یک سری کاپل عکس های دو نفره ی شان را فرستاده اند برایشان که به فالورهای این پیج نشانشان بدهد.. خوب که چه شود؟! نمی دانم ... شاید فکر می کنن آن پیج خیلی مهم است یا چه می دانم دیگران ببینندشان و هی بگویند چقدر به هم می آیند و به انتخابشان احسنت بگویند و البته برایشان مهم نیست که توی دنیای مجازی یک عالمه زامبی ریخته و آن ها مسلما بویی از ادب و احترام نبرده اند. سر سری نگاه می کردم که چشمم افتاد به یک زوج با ظاهر اسلامی.. قبل از اینکه بازش کنم با خودم می گفتم الان آن زامبی ها کلی حجاب و چادر دختر را مورد عنایت قرار داده اند و کم کمش چنتا امل و گونی کشیده اید دورتان و از این ها حواله شان کرده اند. عکس باز می شود و می بینم همه از حجاب دختر تعریف کرده اند، همه گفته اند دختر بسیار دلنشین است (منظورم از همه همان کامنت هاییست که توانستم ببینم) کسی نگفته ساندیس خور نظام و این حرف ها و لایک هایشان هم کم نیست. با تعجب عکس را می بندم و چندین عکس پایین تر زوج محجبه دیگری را میبینم که این دختر زیبایی اش کمتر از آن یکی است، اما باز خبری از آن کامنت هایی که فکرش را می کردم نیست... همان پیج هولم می دهد به پیجی با عنوان عکس های عروسی زوج ها... به زور یکی دو تا عکس عروس با پوشش کاملا اسلامی میبینم که اتفاقا آرایش چندانی هم ندارند و همان اتفاق تکرار می شود...

نمی دانم چه چیز تغییر کرده، اما خوشحالم از دو اتفاق، اول اینکه یک دست مریزاد به تمام فعالان حوزه ی حجاب فضای مجازی که توانسته اند کمی دیدگاه جوانان متحاجم نسل مان به مسئله حجاب را پرورش دهند و برایشان روشن کنند که اگر بی حجابی یک مسئله ی شخصی است حجاب هم به همان اندازه می تواند شخصی باشد ( که کلا خیلی اعتقادی به عبارت "شخصی" این جمله ندارم!) و دوم اینکه باز حجاب در هر فضا و مکان و دوره ی زمانی که باشد ماهیت یکسانی دارد...
۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ آذر ۹۴ ، ۰۱:۵۹
ناردخت
احساس می کنم دوباره به زندگی برگشته ام. انگار که بعد از یک کمای طولانی دوباره به هوش آمده باشم یا از یک اعتیاد مزمن دست کشیده باشم. چرا؟ طی اقدامی انقلابی تمام اکانت هایی که آنلاین بودن همیشگی ام را نشان می داد حذف کردم. دیگر دلم نمی خواست بروز ترین باشم دلم نمی خواست آخرین خبر ها را داشته باشم و روی موجی باشم که جریان شایعات رویش سوار است. اصلا دلم نخواست جز کاربران بیست میلیونی باشم! و این بیست میلیون چقدر آشناست... آن روزها یکی بود که حرف از لشگر بیست میلیونی میزد...

حالا این روزها به کاری که تلگرام و لاین و ... با من کرد فکر می کنم. از خودم می پرسم آیا جز اینکه یک سری اطلاعات بی ارزش و سطحی و پراکنده به من اضافه شود آیا تغییر دیگری داشته ام؟ آیا به جای کتاب های نخوانده ام حسی که بعد از خواندن هر کتاب به آن دچار می شدم دوباره در من ایجاد شد؟ آیا توانستم به آدم ها نزدیک تر شوم؟ جواب همه شان نه است! گرچه خیلی اتفاق های خوب بود که داشت شکل می گرفت اما همه اش در گروی همیشه آن لاین بودنت بود. در گروی سهل الوصول بودنت و همیشه  در درسترس بودنت... آدم ها این روزها دیگر وقتی برای اینکه بخواهند پیدایت کنند ندارند، چند کلمه ی اول اسمت را سرچ می کنند و اگر همانجا پیدا نشدی می گردند دنبال یکی دیگر و دیگر کسی ارزشی برای شخص خاصی قائل نمی شود. فکرش را بکن هر روز یک عده آدم با این نیت بیدار می شوند که امروز چه چیزی داریم تا بزرگش کنیم و چه شایعه ای راه بیاندازیم، مردم را به کدام سمت بکشیم و بیست میلیون نفر هم بی هیچ مقاومتی توی همین جریان دست و پا می زنند... فاجعه بار تر اینکه بار نگاه صفحه ی نمایش موبایل هایمان سنگین تر از نگاه تمام افراد دیگر است و این روزها کمتر اتفاق می افتد تو از نگاه کسی متوجه حضورش شوی...

حالا بعد از دو هفته، غیر از اعضای خانواده ام، 10امین دوست هم گوشی اش را برداشته و سراغم را گرفته.. و من فکر می کنم وجود همین جمع کوچک برایم ارزشمند تر است تا بودن در میان دویست نفر یک گروه و یا میلیون ها فرد یک کانال که بود و نبودم برایشان فرقی ندارد و همه به مظلومانه ترین شکل ممکن اسیر جریانی شده ایم که هر لحظه ما را به سمتی می کشد....



۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۹۴ ، ۱۱:۲۱
ناردخت
"او" چند روزی است می گوید می خواهد روز عید غدیر را روزه بگیرد، بعد از اتفاق های عید قربان یک حس عجیبی توی همه مان به وجود آمده، بغضی که هنوز راه گلو را بسته و حالی که نمی خواهد خوب شود... امسال گویی عید غدیر چیزهای دیگری برای گفتن دارد که شاید درستش این باشد که آمادگی ما برای درکش بیشتر شده، یک غدیر می گویی و هزار بغض فروخفته زبان باز می کند، درد حرف های آخر پیامبر و تعبیر وارونه ی کسانی روزی از نزدیکان بودند، صدای کوبیدن وحشیانه به در و آتش و در نیمه سوخته و دیوار و میخ و مادر، دست های بسته ی حیدر، فرق شکافته ی ابوتراب، مظلومیت حسن و ...حیعص....
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۴ ، ۰۱:۲۰
ناردخت
روزهایی که اول جوانی ام را شکل می داد، خود را کاملا متفاوت از اطرافیانم میدیدم، ما آدم های عصر تکنولوژی بودیم که موبایل های متفاوتی دستمان بود تلاش می کردیم اینترنت گوشی هایمان را فعال کنیم، هر کدام لپ تاپی داشتیم که کلی از نیازهایمان را برطرف می کرد اما اگر همراهمان نبود ، دنیایمان لنگ نبود، وبلاگ می نوشتیم، به خبرهای موثق و تازه تری دسترسی داشتیم و البته توی این دنیای مجازی دوستانی داشتیم شبیه خودمان، یادم می آید از دو تا از دوستان اینترنتی ام برنامه نویسی را تا حدودی یاد گرفتم، دوستی را یافتم که با اینکه کیلومتر ها دور از من است اما عین عین خودم و دغدغه هایم بود و وقتی با او ساعتی حرف می زدم کلی آرامش نصیبم میشد، آدم های متفاوتی که هرکدام تجربه ای نو را وارد زندگی ام کردند، آن زمان هم البته محتوای تولیدی ام خیلی علمی نبود اما رگه هایی از دانش و بهره جویی همراهش بود، وقتی که توی این دنیا صرف می شود وقت تلف شده نبود و البته خوشحال بودم که شبیه هم سن و سالانم و یا بزرگ تر هایم وقتم را صرف سالن های آرایشی و بوتیک ها و کافه ها نمی کنم، توی خیابان پرسه نمی زنم و خوشحال بودم از اینکه نباید چیزی از بودنم را سانسور کنم، ما آدم های نسل نو بودیم، ما آدم های اهل تکنولوژی از چند فرسخی قابل شناسایی بودیم، یک چیزی تویمان بود که متمایزمان می کرد از دیگران. روزهای اولی که تکنولوژی روی دیگرش را نشانمان داد خوشحال بودیم، چرا که دیگر متفاوت از دیگران نمی نمودیم، نیازی نبود برای حرف زدن با آدم ها زبانمان را عوض کنیم، نیازی نبود کلی بهشان توضیح دهیم تا درکی از دنیایمان داشته باشند، اولش این تغییر را دوست داشتیم، خیال می کردیم به هم نوعانمان کمک می کنیم اگر قابلیت های زندگی جدید را یادشان دهیم، تشویقشان کنیم برای اینکه شبیه ما شوند، برای ما اینترنت همان استادِ با حوصله ای بود که توی هر مسئله ای می توانست راهنمایت باشد، اما این روزها تبدیل شده به یک کابوس هولناک، دلت می خواهد از دستش فرار کنی، به شخصه شده ام یک انسان تکنولوژی زده، نه اینکه بخواهم به متفاوت بودن با دیگران ادامه دهم، اما این روزها اینترنت شده چشم برزخی انگار!! آدم هایی را میبینی دور و برت که خیلی نرمال اند و البته آنقدر محترم که فکر می کنی تا امروز حتی یک چراغ قرمز را هم رد نکرده اند، اما وقتی وارد دنیای مجازی شان می شوی نفست از این همه افسار گسیختگی می گیرد، دیگر نه پشت نقاب که بی فرهنگی شان را با افتخار جار می زنند و اگر اعتراضی داشته باشی بی جنبه بودن خودت را نشان داده ای، آدم های سطح پایینی که زندگیشان توی یک سراب می گذرد پر از حاشیه و شایعه و زود باوری، پر از خیانت و دورویی، پر از عقده پر از ...
بودن با این آدم ها خسته کننده نیست؟ آدم هایی که فرصت لحظه ای تفکر را به خودشان نمی دهند و آدم هایی که پر شده اند از رنگ های بدل و انسان های زیبایی که ذره ای زیبایی باطنی ندارند؟!
۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۴۱
ناردخت
توی مشتم همه ی آنچه لازم است تا به اهدافم برسم را دارم، اما دیگر میلی برای رسیدن به آنها ندارم.





پی نوشت: رشت همان روز چهارشنبه فیلم محمد را اکران کرد، با کلی حس خوب آخرین سانس که به نظرم بهترین سانس بود را انتخاب کردم، توی بارانی که حسابی خیست می کرد خودم را به سینما رساندم و با کلی حس لگد مال شده بیرون آمدم. به خودم قول دادم دوباره و صدباره همان فیلم محمد رسول الله را ببینم نه این را.
۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ شهریور ۹۴ ، ۱۶:۵۳
ناردخت

اعتماد به سقف یعنی بعد مدت ها بشینی پشت رول و مسافرای تو ماشین بخوابن!

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۴ ، ۱۱:۵۷
ناردخت


خوشحالی یعنی وقتت تنگه و پی دی اف های فارسی به بهترین شکل ممکن کپی پیست می شن!


بدحالی یعنی همین که ازشون تعریف می کنی برات شکلک در میارن و با شکل های عجیب و غریب ظاهر می شن!

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۲۹ مرداد ۹۴ ، ۱۶:۰۷
ناردخت