ناردخت

به شکوه آنچه بازیچه نیست بیندیش.

ناردخت

به شکوه آنچه بازیچه نیست بیندیش.

ناردخت

اینجا از دغدغه های روزانه ام می نویسم، به طبع بیشترشان خانمانه است تا عمومی، اما هیچ منعی برای ورود آقایان نمی بینم، غیر از اینکه هنگام کامنت گذاشتن رعایت حدود را داشته باشند...

>

۳ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۴ ثبت شده است

همبازی کودکی هایم، مجتبی عزیز، همین دو سه روز پیش بود که فکر می کردم حالا که جوان 24 سال ای شده ای برای خودت ، هرچند توی مملکت غریب، باید فکری به حال تنهاییت شود، گرچه گویی آن بیماری ، با تمام وجود جور تمام دوستانت را کشید و تو را تا عمق خود فرو کشید.
از کودکی هایمان تنها چیزی که قبل از آمدن آن بیماری به تنت یادم هست، تنها بودن و غصه خوردن هایت است، پسر بچه ی بانمکی که خانواده همه ی توجه اش به خواهر بزرگتر به نظر درس خوانترش بود و کودکی و تازه نوجوانی ات با ما و در کنار ما بود... همین امروز که خبر دادند در مملکت ژرمن بعد از پس زدن پیوند تنت طاقت این بیماری 12، 13 ساله را نداشته تمام ماتم شدم، مثل روزی که اولین بار تورا پشت دیوار شیشه ای اتاقت دیدم و موهایت را زده بودی و عینک داشتی و به ما می خندیدی و ما نمی دانستیم چطور چهره ی غمناک و اشک هایمان را پنهان کنیم...


"نه ، تو خوب می شوی!" بعد از همان اولین بار که از بابایت پرسیده بود که مریضی ات خطرناک است و تورا می کشد همیشه و همیشه با تمام ایمان گفته بودم که نه تو خوب می شوی، تمام این سالها منتظر آمدن 24 سالگی ات بودم، چرا که گفته بودند اگر تا 24 سالگی بمانی ، اگر تا 24 سالگی بمانی.. اگر تا 24 سالگی....
24 سالگی ات مبارک باشد مرد جوان، دلم برایت خیلی تنگ شده بود، مثل بابای تو هیچ وقت ظاقت پرسیدن حالت را نداشتم، هیچ وقت نتوانستم به آن روزها فکر کنم که می آمدی توی حیاط خانه ی ما و صدای شادی هایمان تا چند کوچه آن طرف تر می رفت، پسر خوشصحبت با محبتی که تمام این سال ها که آلمان بودی فکر می کردم با یک زن بلوند و بچه ای در بغل بالاخره بر می گردی و دوباره همانطور بلند بلند می خندی و ........................................

حالا می فهمم چرا دو روز است بی دلیل غمگینم، چرا دو روز است هرکاری می کنم ته قلبم اندوه بزرگی دارد هی بزرگتر می شود چرا چند روز است حال تورا از همه می پرسم و اسم تو را به هرکه می شناختیم می گویم........
می دانی ، فکر می کردم اگر هر روزی برگردی می توانیم مثل همان بچگی ها بزنیم توی سر و کله هم و یا بزرگ شدن فاصله انداخته بین مان....

کاش می شد همیشه توی مدرسه بمانیم و با همه ی بچه های مدرسه دعا بخوانیم برای خوب شدنت... کاش می شد تمام انارهای دنیار را جمع کنیم و بدهیم به تو .... می گفتند انار برای خون خوب است و هرچه که برای خون خوب بود مارا یاد تو می انداخت.... همبازی بچگی ها، مجتبی عزیز....
۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۱:۳۸
ناردخت
توی دلم بدجوری آشوب است. یک دنیا نمی دانم توی سرم چرخ می زند؟! من چه می توانم بکنم؟! وظیفه ی من فقط دعا خواندن است؟! وظیفه ام فقط یک گوشه نشتن و حرص خوردن است؟! چرا آنقدر قدرت ندارم تا بتوانم کاری انجام دهم حرکتی راه بیاندازم؟! برای مردم یمن چه می شود کرد؟!
۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۹:۴۹
ناردخت

کافی است بخواهی، می شود...



* خدایا شرمنده ام که از خدایی چون توکم خواستم، شرمنده ام که اسیر اتفاقای کوچیک بودم و جز مشتی خواسته ی بچگانه چیزی نداشتم.:(

* * گفته باشه هرچی دلت میخواد رو بگو تا برات مهیا کنم،هرچی... دستامو نگاه کنم و بگم نون شبم،لباس تنم... من باز مثل همیشه ... شرمنده ام...

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۹:۵۸
ناردخت