ناردخت

به شکوه آنچه بازیچه نیست بیندیش.

ناردخت

به شکوه آنچه بازیچه نیست بیندیش.

ناردخت

اینجا از دغدغه های روزانه ام می نویسم، به طبع بیشترشان خانمانه است تا عمومی، اما هیچ منعی برای ورود آقایان نمی بینم، غیر از اینکه هنگام کامنت گذاشتن رعایت حدود را داشته باشند...

>

۱ مطلب در خرداد ۱۳۹۳ ثبت شده است

از آخرین باری که دیده بودی اش آنقدری می گذرد که بشود گفت خیلی، هی آخرین تصویرش را توی ذهنت ریفرش می کنی، هی به خودت فشار می آوری حرف هایش را، نوع حرف زدنش، نوع نگاه کردنش ، نوع خندیدنش، نوع لب گزیدنش را به یادت بیاوری تا نگداری باور کنی که فاصله،  به حس و حال آن روزهایت هم رسوخ کرده و تغییرشان داده، سعی می کنی همه چیز به نظرت عادی بیاید، اما نمی آید، میدانی خیلی چیزها عوض شده، میدانی تو دیگر آن آدمی که اخرین بار دستانش را فشردی نیستی، میدانی اوهم همان تصویر قاب گرفته توی ذهنت نخواهد بود...
آنقدر دلت بی تابی می کند که پیش حودت  زمزمه می کنی که کاش توی همان گذشته می ماند، کاش به سرش نمی زد خودش را از  دل گذشته بکشد بیرون، اما چیزی هم توی دلت منتظر دیدنش است، انگار که می خواهد به خودش ثابت کند که او همان است که همیشه بود، همانی که تصویرش را قاب کرده ای گذاشته ای کنج دلت، فقط ممکن است ابعادش تغییر کرده باشد...
این نگرانی ها، وقتی که چشم توی چشم می شوید به اوج خودش می رسد، حتی ممکن است هر لحظه متوجه شوی که قلبت در کجای مسیر رسیدن به دهانت است، که به ناگاه، حرفی، شیطنت نگاهی، یخ رابطه را می شکند، یکهو می بینی همه چیز شده است مثل همان روزها، همان نگاه ها، همان حرف ها، همان خنده های مستانه....


همیشه هم نباید این اتفاق ها در مواجه ات با یک آدم ، یک دوست و یا هر شخص خاطره ساز دیگری بیافتد، این درست همان حس و حالی است که مدت هاست برای روبرو شدن با اینجا درگیرش بوده ام،.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۹۳ ، ۰۱:۳۲
ناردخت