شب اول لیالی قدر است. از مراسم احیاء برگشته ایم و همزمان که سحری را آماده میکنم تلوزیون را روشن میکنم تا دعای سحر را گوش دهیم. مراسم احیاء حرم امام رضا هنوز تمام نشده. همین که چشمم می افتد به مردی که رو به ضریح دست به سینه ایستاده و به حضرت سلام میکند دلم پر میزند... آرزو میکنم که ای کاش مشهد بودم... صبح که از خواب بیدار میشوم بسیج دانشجویی برایم پیام داده که اگر مایلید برای ارودی مشهد ثبت نام کنید... با دوستان هماهنگ میکنم ثبت نام کنیم و قرار میگذاریم که اگر توی قرعه کشی اسم هر سه مان در آمد راهی شویم.
شب دوم لیالی قدر است ، کنار مرقد شهدای گمنام دعای جوشن میخوانم که رفیق جان مشهدی ام پیام میدهد که توی حرم به یادم است، بال در میآورم... مگر میشود بهتر از این؟!
شب ۲۷ ام رمضان است، از بسیج دانشجویی پیام می آید همسفر گرامی برای ثبت نام نهایی و تحویل مدارک بروم دانشگاه، باورم نمیشود، چندبار پیام را میخوانم، شاید بیشتر از ۱۰ بار...دوستم می گوید آقا طلبیده ات، اما از آن جمع سه نفره فقط اسم من در آمده، 'او ' راضی نمیشود تنها بروم و فاصله ی خوشحالی تا بد حالی همین چند ساعت میشود... هی با خودم واگویه میکنم مگر میشود آقا دعوتت کند و تو نه بیاوری... این وسط به اویی هم که با نرفتن من میرود توی لیست فکر میکنم، چقدر خوشحال میشود وقتی میبیند دعایش براورده شده....
آخرین اذان ماه رمضان را که گفتند بغضی میپبچد توی وجودمان، کم کم این سفره هم برچیده میشود، روز آخر ماه رمضان از عجیب ترین روزهاست، مخصوصا وقتی خدا دلش خواسته مهمانی سی روزه باشد، دلش خواسته یک روز بیشتر عبادتش کنیم و این بهترین لحظه است که خدا دلش خواسته باشد یک روز بیشتر تورا در حال عبادت ببیند، غم و شادی این عید هم میرود جزو روزهای دست نیافتنی زندگیمان، الهی که چیزی بیش از گشنگی و تشنگی نصیبمان شده باشد و باز فرصت بندگی نصیبمان شود...