ناردخت

به شکوه آنچه بازیچه نیست بیندیش.

ناردخت

به شکوه آنچه بازیچه نیست بیندیش.

ناردخت

اینجا از دغدغه های روزانه ام می نویسم، به طبع بیشترشان خانمانه است تا عمومی، اما هیچ منعی برای ورود آقایان نمی بینم، غیر از اینکه هنگام کامنت گذاشتن رعایت حدود را داشته باشند...

>

۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۳ ثبت شده است


توی یکی از روزهای بد بود که برایم نوشت " مگه تاحالا روزی بوده که نگذره؟! " و من بعد از آن روز و بعد از هر اتفاقی به خودم می گفتم مگه تاحالا روزی بوده که نگذره؟! کاری به طول بلند روزهای بد و کوتاه روزهای خوب ندارم، روزها هر چه باشند می گذرند تا تورا برساند به نقطه های آغازین هر چیزی ، به روزی که برای اولین بار ثبت شد توی تقویم شخصی ات و تو بعد از آن جور دیگری به آن روز نگاه کردی، رنگ و بویش فرق کرد با روزهای دیگر، حس و حالت، حتی تپش های قلبت هم فرق کرد..

روز تولد از آن روزهایی است که نمی شود بی تفاوت بود نسبت به آن، نمی شود گفت حالا که چه! چه فرقی می کند که چه روزی پایم باز شده روی این کره ی خاکی، چه روزی از این 365 روز، جدا شدن از یک زندگی که چند و چونش خیلی واضح و روشن نیست  و وارد یک زندگی دیگر شدن که همه اش ابهام است و سوال و توی تمام روزهای زنده بودنت باید مدام حواست باشد قوانین بازی را یاد بگیری و چیزی را از روی نا آگاهی ات از دست ندهی ، وارد یک دنیای خیلی بزرگ شدن که هرچه در آن می روی نمیرسی، هرچه تلاش کرده باشی کم است و هر چه دیده باشی ناچیز است و هر چه آموخته باشی چیزی از ناآگاهی ات کم نمی شود، مگر می شود اتفاقی از این بزرگتر باشد؟ مگر می شود آن را برابر دانست با هزار اتفاق ریز درشت دیگری که وصله شده اند به تار و پودت.

امروز که 26 سال و دو روز از زندگی ام می گذرد، بیشتر از هر وقت دیگری به باور کوتاه بودن عمر فرصت ها رسیده ام، استادی می گفت اینکه می گویند سن ات هر چه بیشتر شود طول هر سالت کوتاه تر می شود نه تنها درست است که می شود با ریاضیات هم آن را اثبات کرد، می گفت طول هر سال کسر عدد 1 است بر سن ات، و حالا ، من در 26 سالگی خود، وقتی به زندگی خود نگاه می کنم و به زمان که گویی آهویی گریز پاست، با خودم فکر می کنم وقتی مسئولیت های زندگی ام بیشتر از امروز شود چه طور می توانم زندگی را ادامه دهم در حالی که از خودم راضی باشم؟ چه طور می شود آن حجم از فعالیت را پاسخ دهم بدون اینکه تایم اضافه ایی از کسی گرفته باشم؟!


*بی واسطه با 26 سالگی: سلام 26 سالگی، فرکانس های خوبی از تو دریافت می کنم، امیدوارم کد هایت را درست فهمیده باشم...

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ بهمن ۹۳ ، ۲۰:۵۹
ناردخت


عکس ضریح آقا را گذاشته بود و من دلم شکسته بود، گله کرده بودم که فقط دل مان را می شکنید، خیلی وقت است که نرفته ام.. برایم خواسته بود که زود ِ زود قسمتم بشود و شد!


پ.ن: الهی که دلتان بشکند، الهی که زود ِ زود روزی تان بشود.

۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ بهمن ۹۳ ، ۱۱:۱۸
ناردخت

ماه ها می شد که پایم به هیچ کتاب فروشی و شهر کتاب و حتی تر کتاب فروش های زیر کتاب خانه ی ملی هم نرسیده بود، برنامه ی زندگی ام طوری نبود که بتوانم همراه کتاب های درسی و چرخاندن زندگی، وقتی برای بی خیالی های توی کتاب فروشی ها اختصاص دهم، از طرفی هم دلم می گرفت از انبوه کتاب های نخوانده و انبار شده، و بعد تر هم رسیده بودم به اینکه دو فردا دیگر که فرزندانم ببینند از مادرشان چیزی جز یک مشت کتاب برایشان باقی نمانده چقدر باید فحش نثارم کنند، مسلما آن وقتی که من از این زندگی می روم آنها با چیزی به نام کتاب خداحافظی کرده اند و خیلی هم اگر اهل مطالعه بخواهند در بیایند از ابزار الکترونیکی زمان خودشان که نمی توانم پیش بینی کنم چه می تواند باشد استفاده خواهند کرد، برای همین قید کتاب خریدن را زده بودم و تا حد امکان خودم را به کتابخانه ای جایی میرساندم تا کتابی که می خواهم را پیدا کنم، انقدر هم فکرم مشغول اتفاق های دیگر بود که اگر پیدایشان نمی کردم ککم هم نمی گزید و حتی تر فراموشش هم می کردم؛ دی روز اما برای پیدا کردن کتابی دوباره پایم به تمام کتاب فروشی های شهر باز شد، آن حس به خواب رفته ی در خلسه در آمده، دوباره طغیان کرد و من میان انبوهی از کتاب ها، تمام روزمرگی ها و مشغله های زندگی را فراموش کردم، عجیب تر اینکه نه تنها کتاب های ادبی همیشکی ، که به دلیل تغییر در نگاهم، موضوعات متنوع و جدید دیگری به موضوعات مورد علاقه ام اضافه شده بود و به طبع زمان ماندن من در هر شیت خیلی بیشتر از آخرین باری می شد که توی هم چین موقعیتی قرار گرفته بودم. بعضی حس ها را نمی شود خاموش کرد، نمی شود فراموششان کرد، نمی شود دل خوش کرد به اینکه از دل برود هر آنکه از دیده برفت...



پ.ن: کتابی که می خواستم را پیدا نکردم، کتابی می خواهم که مدرنیته  و نوگرایی در مدیریت را نقد کرده باشد، استاد می گوید کتابی با این عنوان وجود دارد، اما نام نویسنده اش را فراموش کرده است، توی نت هم چیزی که بتواند کمکم کند پیدا نکرده ام، کسی اگر می تواند کمکم کند بسیار خوشحالم خواهد کرد، ضمن این که زمانم هم بسیار کم است...

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۳ ، ۱۱:۱۰
ناردخت