توی یکی از روزهای بد بود که برایم نوشت " مگه تاحالا روزی بوده که نگذره؟! " و من بعد از آن روز و بعد از هر اتفاقی به خودم می گفتم مگه تاحالا روزی بوده که نگذره؟! کاری به طول بلند روزهای بد و کوتاه روزهای خوب ندارم، روزها هر چه باشند می گذرند تا تورا برساند به نقطه های آغازین هر چیزی ، به روزی که برای اولین بار ثبت شد توی تقویم شخصی ات و تو بعد از آن جور دیگری به آن روز نگاه کردی، رنگ و بویش فرق کرد با روزهای دیگر، حس و حالت، حتی تپش های قلبت هم فرق کرد..
روز تولد از آن روزهایی است که نمی شود بی تفاوت بود نسبت به آن، نمی شود گفت حالا که چه! چه فرقی می کند که چه روزی پایم باز شده روی این کره ی خاکی، چه روزی از این 365 روز، جدا شدن از یک زندگی که چند و چونش خیلی واضح و روشن نیست و وارد یک زندگی دیگر شدن که همه اش ابهام است و سوال و توی تمام روزهای زنده بودنت باید مدام حواست باشد قوانین بازی را یاد بگیری و چیزی را از روی نا آگاهی ات از دست ندهی ، وارد یک دنیای خیلی بزرگ شدن که هرچه در آن می روی نمیرسی، هرچه تلاش کرده باشی کم است و هر چه دیده باشی ناچیز است و هر چه آموخته باشی چیزی از ناآگاهی ات کم نمی شود، مگر می شود اتفاقی از این بزرگتر باشد؟ مگر می شود آن را برابر دانست با هزار اتفاق ریز درشت دیگری که وصله شده اند به تار و پودت.
امروز که 26 سال و دو روز از زندگی ام می گذرد، بیشتر از هر وقت دیگری به باور کوتاه بودن عمر فرصت ها رسیده ام، استادی می گفت اینکه می گویند سن ات هر چه بیشتر شود طول هر سالت کوتاه تر می شود نه تنها درست است که می شود با ریاضیات هم آن را اثبات کرد، می گفت طول هر سال کسر عدد 1 است بر سن ات، و حالا ، من در 26 سالگی خود، وقتی به زندگی خود نگاه می کنم و به زمان که گویی آهویی گریز پاست، با خودم فکر می کنم وقتی مسئولیت های زندگی ام بیشتر از امروز شود چه طور می توانم زندگی را ادامه دهم در حالی که از خودم راضی باشم؟ چه طور می شود آن حجم از فعالیت را پاسخ دهم بدون اینکه تایم اضافه ایی از کسی گرفته باشم؟!
*بی واسطه با 26 سالگی: سلام 26 سالگی، فرکانس های خوبی از تو دریافت می کنم، امیدوارم کد هایت را درست فهمیده باشم...