من بنده ی آن دمم که ساقی گوید، یک جام دگر بگیر و من نتوانم..
ماه ها می شد که پایم به هیچ کتاب فروشی و شهر کتاب و حتی تر کتاب فروش های زیر کتاب خانه ی ملی هم نرسیده بود، برنامه ی زندگی ام طوری نبود که بتوانم همراه کتاب های درسی و چرخاندن زندگی، وقتی برای بی خیالی های توی کتاب فروشی ها اختصاص دهم، از طرفی هم دلم می گرفت از انبوه کتاب های نخوانده و انبار شده، و بعد تر هم رسیده بودم به اینکه دو فردا دیگر که فرزندانم ببینند از مادرشان چیزی جز یک مشت کتاب برایشان باقی نمانده چقدر باید فحش نثارم کنند، مسلما آن وقتی که من از این زندگی می روم آنها با چیزی به نام کتاب خداحافظی کرده اند و خیلی هم اگر اهل مطالعه بخواهند در بیایند از ابزار الکترونیکی زمان خودشان که نمی توانم پیش بینی کنم چه می تواند باشد استفاده خواهند کرد، برای همین قید کتاب خریدن را زده بودم و تا حد امکان خودم را به کتابخانه ای جایی میرساندم تا کتابی که می خواهم را پیدا کنم، انقدر هم فکرم مشغول اتفاق های دیگر بود که اگر پیدایشان نمی کردم ککم هم نمی گزید و حتی تر فراموشش هم می کردم؛ دی روز اما برای پیدا کردن کتابی دوباره پایم به تمام کتاب فروشی های شهر باز شد، آن حس به خواب رفته ی در خلسه در آمده، دوباره طغیان کرد و من میان انبوهی از کتاب ها، تمام روزمرگی ها و مشغله های زندگی را فراموش کردم، عجیب تر اینکه نه تنها کتاب های ادبی همیشکی ، که به دلیل تغییر در نگاهم، موضوعات متنوع و جدید دیگری به موضوعات مورد علاقه ام اضافه شده بود و به طبع زمان ماندن من در هر شیت خیلی بیشتر از آخرین باری می شد که توی هم چین موقعیتی قرار گرفته بودم. بعضی حس ها را نمی شود خاموش کرد، نمی شود فراموششان کرد، نمی شود دل خوش کرد به اینکه از دل برود هر آنکه از دیده برفت...
پ.ن: کتابی که می خواستم را پیدا نکردم، کتابی می خواهم که مدرنیته و نوگرایی در مدیریت را نقد کرده باشد، استاد می گوید کتابی با این عنوان وجود دارد، اما نام نویسنده اش را فراموش کرده است، توی نت هم چیزی که بتواند کمکم کند پیدا نکرده ام، کسی اگر می تواند کمکم کند بسیار خوشحالم خواهد کرد، ضمن این که زمانم هم بسیار کم است...