ناردخت

به شکوه آنچه بازیچه نیست بیندیش.

ناردخت

به شکوه آنچه بازیچه نیست بیندیش.

ناردخت

اینجا از دغدغه های روزانه ام می نویسم، به طبع بیشترشان خانمانه است تا عمومی، اما هیچ منعی برای ورود آقایان نمی بینم، غیر از اینکه هنگام کامنت گذاشتن رعایت حدود را داشته باشند...

>

۳ مطلب در فروردين ۱۳۹۴ ثبت شده است

توی ترافیک اول صبح، وقتی که اخم کرده ام از خورشیدی که چشمانم را نشانه گرفته است و حوصله ی خودم را هم ندارم، ایشان متولد می شوند:

 

لبخند تو معجزه است می دانستی؟

سر تا قدمت بهار می دانستی؟

در من دو هزار و یک پیمبر بودند

تو آمدی و کتاب می دانستی؟

 

 

 

* من ِ هیچی ندون از شعر و فاعلاتن و فاعلاتن فاعلان ;)

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۹۴ ، ۰۹:۴۴
ناردخت

نشسته ایم کنار هم و همراه آجیل های مانده ی عید، صحبت های دو طرف مخالف و موافق بیانیه مطبوعاتی و یا هر چیز دیگری که اسمش است را گوش می دهیم و پیگیر می شویم، برای خودم این بیانیه از همان لحظه ی اولی که نماینده ی ما و آن طرفی ها خواند، پر بوده از سوال و ابهام ... درست است که خیلی خوشبین نبوده ام به آن اما خودم را و سوادم را در حدی نمیبینم تا بخواهم نظری داشته باشم ، همین است که فعلا گوش می دهم به حرف ها و چشم می دوزم به نوشته ها، توی مناظره و یا گفت و گویی که ترتیب داده اند حرف های طرف مخالف منطقی تر و  مستدل تر به نظر می  رسد، شاید این برمی گردد به جهت گیری هرچند ضعیف ذهنی خودم، اما یک بخش دیگرش هم مربوط می شود به ضعف آقای موافق که نمی تواند منطقی استدلال کند، کوچه بازاری حرف می زند و فکر نمی کنم حتی خودش هم به حرف های خودش گوش دهد، یا بهتر است بگویم گویا اعتقادی به آن شعوری که طرف مخالف برای بیننده قائل می شود ندارد و فکر می کند با بچه ی سرد و گرم نچشیده طرف است،...

داداش زاده! که تازه نشستن را یاد گرفته با عروسک های خودش مشغول است و هیچ اهمیتی به دنیایی غیر از دنیای خودش نمی دهد، غرق است در دنیای خودش به زبان خودش حرف هایی را می زند و بی خیال این تب و تابی که این روزها در گیرش شده ایم دنبال اکتشافات جدید از زندگی است، کسی نمی داند دو فردای دیگر او کجای این مجلس نشسته، طرز فکرش چقدر شبیه ما و یا متفاوت از ماست، کسی نمی داند کودک هشت ماه ی امروز  10 سال، یا 15 سال یا 25 سال بعد جه مطالبه ایی از ما که نسل قبل او هستیم دارد، او هم مدام از ما می پرسد چرا؟ چرا سکوت کردید؟ چرا کوتاه آمدید؟ یا چرا آن طور که باید حمایت نکردید؟ چرا هم وطنتان را همراهی نکردید؟ چرا چوب لای چرخ گذاشتید؟!

 

 

* گوش و دلم منتظر حرف ها و روشنگری های اوست، حق هم است که مار گزیده از ریسمان سیاه و سفید بترسد، حق است که خوشبین نباشد، که دست و دلش بلرزد، کاش دنیا همانقدر که می گویند قشنگ بود....

 

**عنوان بیتی از مجتبی سپید

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ فروردين ۹۴ ، ۱۲:۲۰
ناردخت

نیازی نیست به تقویم نگاهی بیندازی یا خیلی خودت را درگیر شماره روزهای رفته و مانده کنی، طبیعیت، این نقاشی بزرگ خدا، تورا متوجه همه چیز می کند، خیلی ساده میبینی رنگ درخت ها کم کم دارد عوض می شود، خیلی هایشان عروس شده اند و پر شده اند از شکوفه، رودها پر آب تر شده، خورشید چراغ نیم سوزش را تعمیر کرده و حالا روزها مدت زمان بیشتری روشن می مانند، خیلی ساده بهار شده است چه ما بخواهیم، چه نخواهیم...

جان تازه در وجودت شکل می گیرد وقتی خودت را جزئی از این تغییر بزرگ میبینی، میبینی که تو هم تلاش کرده ای برای ترمیم این جسم خاک گرفته، این جسم گاها فرسوده و این روح خسته، تمام وجودت نو شدن را می خواهد و تو ....

نمی دانم، کاش همه ی مان یک دکمه ی ریست داشتیم که با هر بهار یا چرا اصلا بهار، بعد از هر اتفاقی که ما را از آن واقعی مان دور کرد، بتواند مارا برگرداند به همانی که بودیم و باید می بودیم... کاش در کنار لذتی که از تغییر طبیعت می بریم یاد می گرفتیم چکونه نو شدن و خوب بودن را... حالا نه فقط نو شدن ظاهری، که بتوانیم با چند لباس نو، یا چند نوع عمل  جراحی نو ، تغییر کنیم که ای کاش تن می دادیم به جراحی هایی که درونمان را زیبا کند، که روح و روانمان را جلا ببخشد و هر سال حال دلمان بدتر از سال قبل و روز قبل نباشد و خودمان و آدم های دیگر را تا به این اندازه نرنجانیم... که یادمان نرود اگر همسرم، برادرم، خواهرم، یا اصلا هر کدام از اعضای خانواده ام، دوستم، همسایه ام تغییر کرد، یک جایی اش هم مربوط می شود به من ، که من همانی که باید نبودم، من نتوانسته ام مسئولیتم مربوط به اورا هرچه قدر هم شاید کم، درست عمل کنم، که شاید او در مقابل رفتار من چنین شده است و روند زندگی اش تغییر کرده و هزار شاید و باید و ای کاش دیگر....

 

سال قبل پر بود از اتفاق های خوب، آنقدر خوب که می توانم بگویم قدر 10 سال زندگی کرده ام درونش، هم توی زندگی واقعی و هم مجازی ام که سهم شما در خوب بودنش غیر قابل انکار نیست، شناخت دوستانی تازه و بودن با آدم هایی که دغدغه هایشان شبیه من است، حرف هایشان و شادی ها و غم هایشان... بودن در آدم هایی که بی تفاوت نبوده اند نسبت به آنچه می گذرد و حتی عادی جلوه می کند، ازشما یاد گرفته ام، ایده گرفته ام و امید گرفته ام و خیلی چیزهای دیگر... قدر خوب بودنتان را بدانید و مثل همیشه نگذارد جریان زندگی بی تفاوتتان کند...

 

بعدا نوشت: مدتیه وقتی آمار وبلاگ رو چک می کنم می بینم از پنل وبلاگ خودم ، با مرورگرهای مختلف و آیپی های مختلف و سیستم عامل های مختلف و تو ساعاتی که خودم نبودم وارد وبلاگم شدند، چند بار پسوورد رو عوض کردم اما این روند تغییری نکرده آیا بی تفاوت باشم بهش یا ؟!!!

 

بعد بعدا نوشت: دو شب می شود که به لطف مشغله کاری "او" مهمان خانه ی پدری شده ام، قشنگ است که هیچ چیز این خانه عوض نشده است فقط به خاطر دور شدن تمام فرزندان از خانه بابا و مامان هر دو به شدت تکنولوژیک شده اند و مدام سرشان توی گوشی های هوشمندشان است، داداش حاجی جان از توی برج نگهبانی برای کتانی های نواش تشکر می کند و داداش جان هم عکس های جدید نفسمان را هی توی گروه می گذارد و قند توی دلمان را آب تر می کند! خدارا شکر :)

 

 

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ فروردين ۹۴ ، ۲۰:۱۰
ناردخت