نیازی نیست به تقویم نگاهی بیندازی یا خیلی خودت را درگیر شماره روزهای رفته و مانده کنی، طبیعیت، این نقاشی بزرگ خدا، تورا متوجه همه چیز می کند، خیلی ساده میبینی رنگ درخت ها کم کم دارد عوض می شود، خیلی هایشان عروس شده اند و پر شده اند از شکوفه، رودها پر آب تر شده، خورشید چراغ نیم سوزش را تعمیر کرده و حالا روزها مدت زمان بیشتری روشن می مانند، خیلی ساده بهار شده است چه ما بخواهیم، چه نخواهیم...
جان تازه در وجودت شکل می گیرد وقتی خودت را جزئی از این تغییر بزرگ میبینی، میبینی که تو هم تلاش کرده ای برای ترمیم این جسم خاک گرفته، این جسم گاها فرسوده و این روح خسته، تمام وجودت نو شدن را می خواهد و تو ....
نمی دانم، کاش همه ی مان یک دکمه ی ریست داشتیم که با هر بهار یا چرا اصلا بهار، بعد از هر اتفاقی که ما را از آن واقعی مان دور کرد، بتواند مارا برگرداند به همانی که بودیم و باید می بودیم... کاش در کنار لذتی که از تغییر طبیعت می بریم یاد می گرفتیم چکونه نو شدن و خوب بودن را... حالا نه فقط نو شدن ظاهری، که بتوانیم با چند لباس نو، یا چند نوع عمل جراحی نو ، تغییر کنیم که ای کاش تن می دادیم به جراحی هایی که درونمان را زیبا کند، که روح و روانمان را جلا ببخشد و هر سال حال دلمان بدتر از سال قبل و روز قبل نباشد و خودمان و آدم های دیگر را تا به این اندازه نرنجانیم... که یادمان نرود اگر همسرم، برادرم، خواهرم، یا اصلا هر کدام از اعضای خانواده ام، دوستم، همسایه ام تغییر کرد، یک جایی اش هم مربوط می شود به من ، که من همانی که باید نبودم، من نتوانسته ام مسئولیتم مربوط به اورا هرچه قدر هم شاید کم، درست عمل کنم، که شاید او در مقابل رفتار من چنین شده است و روند زندگی اش تغییر کرده و هزار شاید و باید و ای کاش دیگر....
سال قبل پر بود از اتفاق های خوب، آنقدر خوب که می توانم بگویم قدر 10 سال زندگی کرده ام درونش، هم توی زندگی واقعی و هم مجازی ام که سهم شما در خوب بودنش غیر قابل انکار نیست، شناخت دوستانی تازه و بودن با آدم هایی که دغدغه هایشان شبیه من است، حرف هایشان و شادی ها و غم هایشان... بودن در آدم هایی که بی تفاوت نبوده اند نسبت به آنچه می گذرد و حتی عادی جلوه می کند، ازشما یاد گرفته ام، ایده گرفته ام و امید گرفته ام و خیلی چیزهای دیگر... قدر خوب بودنتان را بدانید و مثل همیشه نگذارد جریان زندگی بی تفاوتتان کند...
بعدا نوشت: مدتیه وقتی آمار وبلاگ رو چک می کنم می بینم از پنل وبلاگ خودم ، با مرورگرهای مختلف و آیپی های مختلف و سیستم عامل های مختلف و تو ساعاتی که خودم نبودم وارد وبلاگم شدند، چند بار پسوورد رو عوض کردم اما این روند تغییری نکرده آیا بی تفاوت باشم بهش یا ؟!!!
بعد بعدا نوشت: دو شب می شود که به لطف مشغله کاری "او" مهمان خانه ی پدری شده ام، قشنگ است که هیچ چیز این خانه عوض نشده است فقط به خاطر دور شدن تمام فرزندان از خانه بابا و مامان هر دو به شدت تکنولوژیک شده اند و مدام سرشان توی گوشی های هوشمندشان است، داداش حاجی جان از توی برج نگهبانی برای کتانی های نواش تشکر می کند و داداش جان هم عکس های جدید نفسمان را هی توی گروه می گذارد و قند توی دلمان را آب تر می کند! خدارا شکر :)