ناردخت

به شکوه آنچه بازیچه نیست بیندیش.

ناردخت

به شکوه آنچه بازیچه نیست بیندیش.

ناردخت

اینجا از دغدغه های روزانه ام می نویسم، به طبع بیشترشان خانمانه است تا عمومی، اما هیچ منعی برای ورود آقایان نمی بینم، غیر از اینکه هنگام کامنت گذاشتن رعایت حدود را داشته باشند...

>




+ از روزی که دعای عرفه ات رو خوندیم، توی دل هامون غم و اشک و روضه برپا شده، ارباب خوبم..
+شک خواص پایه حرکت صحیح جامعه اسلامی را مثل موریانه می جود. اینکه خواص در حقایق روشن تردید پیدا کنند و شک پیدا کنند، این اساس کارها را مشکل می کند.

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۲ ، ۱۹:۱۶
ناردخت
همیشه ی خدا قبول داشته ام هرچه که محکم تر بگویم "نه"، محکم تر بگویم "من و این کارا"، "ابدا" ، دقیقا اپیزود بعدش  خودم را میبینم در حال انجام همان کار، همین شده است که این روزها آنقدر ها محکم سر حرفم نمی مانم و میگویم " ترجیح میدم اینجوری نباشه" یا " اگه به انتخاب خودم باشه میخوام این نشه " ..
اما خیلی وقت ها، به خاطر خیلی چیزها و آدم ها ، دوست داری کاری را انجام بدهی که حتی توی تصورت هم نبود، خودت را مشغول همان کاری کرده باشی که توی اپیزود قبل خیلی شیک و با جدیت گفته بودی" ابدا اگه من این کار رو بکنم". حالا اگر اپیزود قبل را دیده باشید، من تو جمع دوستانه نشسته ام و میگویم " فکر کن من نشسته باشم، دو تا میل بافتنی دستم و شالگردن ببافم برای شوهرم، فک کن، اونم من.."
اپیزود بعد...

فکر نمی کنم اتفاق خاصی افتاده باشد برای دختر یا پسری که تازه با هم بودن را تجربه کرده اند، جز اینکه آنها به جای آنکه تماما درگیر خود باشند، حالا بخشی از بودنشان را تقسیم کرده اند با کسی که قرار است تا زمانی که معلوم نیست دقیقا چقدر باشد همراه هم باشند، که خوبشان ، خوب هم باشد، بدشان، بد هم، که آرزوهایشان را یکی کرده اند، خواسته هایشان را، آمالشان را، اینکه از خودشان کمی فاصله گرفته باشند یا شاید بهتر باشد بگویم ابعاد بودنشان را گسترده تر کرده باشند. اینکه یاد گرفته باشند گاهی زندگی کردن برای خاطر کس دیگر را،..

حالا که من یکی یکی دانه های زیر و رو را کنار هم می گذارم ، با هر گره ای، حسی از قلبم را در تار و پود شال آبی فیروزه ای تزریق می کنم و که هوایش را داشته باشد در روزهای سرد و شاید بارانی و برفی، روزهایی که شاید دستان گره خورده مان را ندارد. شانه انداخته باشم بالا برای حرف های همه ی کسانی که اعتقاد دارند که مگر مرد شال آبی فیروزه ایی می اندازد دور گردنش، که دلم خواسته باشد بداند شبیه رنگ آبی فیروزه ایی برایم عزیز است و بگویم دلم می خواهد همیشه از دور ترین فاصله، حتی توی ازدحام با اولین نگاهم او را ببینم و دلم را گره زده ام به رج به رج شال آبی او...
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آبان ۹۲ ، ۱۷:۰۶
ناردخت

همیشه ی خدا انگار باید آدمی باشد که زهرمار کنند تمام خوشی هایت ها، خنده های از سر همیشگی ات را، لحظه های بی خیالیت را ...

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مهر ۹۲ ، ۱۶:۲۲
ناردخت


خودم رو آماده می کنم برای دعای عرفه، کتاب مفاتیحم رو باز می کنم و نگااهم می افته به جمله هایی که خودم گوشه و کنار دعا نوشتم، به جاهایی که هایلایت کردم، با جاهایی که کاغذ کتاب بالا و پایین شده، حالا که فکرش رو می کنم، تمام چیز هایی که از پارسال تا امسال نصیبم شده و از دستم رفته همه به خاطر همین دعای عرفه است که پارسال تو تنهایی خودم با یه حال خاصی خوندم،..



۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۹۲ ، ۱۲:۳۵
ناردخت
توی آینه چیزی باعث شد نگاهم ثابت بشه، نه سایه روشن بود، نه ته مانده ی رنگی ، نه خطای دید، یک عدد تار موی سپید جایی بین یک مشت موی قهوه ایی، نمی دونم آدم های دیگه از دیدن تار موی سپید دچار چه حسی می شن ، اما دل ِ من گرفت، غمگین شدم، انگار که چیز مهم و با ارزشی رو از دست داده باشم..
امروز من در نیمه ی 24 سالگی اولین تار موی سپیدم رو دیدم، به روزهای رفته فکر می کنم، به اینکه چه چیز هایی ارزش این رو داشت که به خاطرش موم سپید شه..
زندگی به طور هنرمندانه ایی برنامه ریزی شده...
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مهر ۹۲ ، ۱۱:۱۴
ناردخت

نشسته ایم توی فرودگاه و منتظریم پرواز  مسافرمان بشیند روی زمین، چشمم می افتد به خانواده ایی که آن طرف تر برای بدرقه آمده اند، با یک نگاه داستان را می فهمی، دختر خانواده ی ایرانی ، شده است عروس خانواده ی چشم بادامی. موقع خداحافظی پدر و مادر و پسر چشم بادامی لبخند به لب از همه جدا می شوند، دختر اما، توی آغوش کسی شانه هایش می لرزد، آغوششان طولانی می شود، چند نفر دیگر هم اشک می افتد توی چشمشان اما آن دو...


من گاهی آدم حسودی می شوم، حسود می شوم وقتی تنهای تنها می شوم،  وقتی توی تمام دنیا کسی را ندارم که وقتی دلم حرف زدن دخترانه - خواهرانه خواست، وجودش آرامشم باشد. وقتی کسی را ندارم که با دنیای خودم شریکش کنم. خواهری نیست که کلی خاطره ی مخصوص به خودمان را داشته باشیم، که وقت عروس شدنش/شدنم بشینیم و از آرزوهای بچگی هایمان حرف بزنیم، که یک دنیای صورتی ساخته باشیم برای خودمان و رازهایمان را ریخته باشیم تویش، خواسته هایمان را ریخته باشیم تویش، حرف های خصوصی مان را، من حتی گاهی غصه ی بچه های نداشته ام را هم می خورم که دلشان میگیرد وقتی کسی را ندارند که خاله ی واقعی شان باشد ..


شاید چون خواهری نداشتم یاد نگرفتم چگونه دوست نزدیکی برای خودم دست و پا کنم، و وقت هایی که به سینه امنی نیاز دارم، تنهایم...



۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مهر ۹۲ ، ۰۹:۴۹
ناردخت

                  

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۲ ، ۱۸:۲۴
ناردخت


                         


                                                                  photo by: ناردخت


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۲ ، ۱۱:۳۲
ناردخت
عادت ها دست و پا گیرند، گاهی مجبور می کنند رفتارت و حتی فکر و حرفت خارج از کنترل باشد، بشود فعل غیر ارادی، دست و بالت را ببندد، محدودت کنند. بعضی عادت ها چهارچوب می شوند، حتی وقتی بخواهی هم مطابق آن عمل نکنی حس نامطلوبی نمی گذارد پایت را از آن چهارچوب فراتر بگذاری، اسمش وجدان نیست، در اکثر مواقع ترس و راحت طلبی است که مجبورت می کند قالب پیش فرض را تیک بزنی و معادل آن حشر و نشر کنی.

زندگی برای آنکه از رنگ و لعاب نیافتد باید پر باشد از چهارچوب شکنی، پرباشد از پا فرانهادن، پر باشد از تجربه ی نو، در تنگنای چهارچوب ، بال و پر، حس و حال پرواز را نمی تواند چیزی بیش از حد کلیشه تصور کند، محدود شده ای به قفس خودت، به عادت های خودت، به چگونه بودن برای تحسین شدن، چگونه بودن برای نهی نشدن، تو دلت می لرزد برای آنکه آنی نباشی که همیشه بوده ایی، که جور دیگری دیده شوی، که.. اما ته دلت، هر لحظه می خواهد کتاب قانونت نخ نما تر شود،...

نوشتن در قالب قبل، خود را محدود و مجبور کردن به چهارچوبی بود که مدت هاست پایم از آن فراتر رفته است، گرچه شروعی دوباره و کسب تجربه ی نو هیچ ضمانتی بر بهتر بودن اوضاع ندارد اما هرچه که باشد از درجا زدن بر چیزی که دیگر تعلقی در تو نسبت به آن نیست مسلما خیلی بهتر است. و حال این من هستم، همان آدم با زندگی در قالبی نو!




* بار دیگر شهری که دوست داشتم، نادر ابراهیمی
۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۹۲ ، ۲۰:۰۲
ناردخت