ناردخت

به شکوه آنچه بازیچه نیست بیندیش.

ناردخت

به شکوه آنچه بازیچه نیست بیندیش.

ناردخت

اینجا از دغدغه های روزانه ام می نویسم، به طبع بیشترشان خانمانه است تا عمومی، اما هیچ منعی برای ورود آقایان نمی بینم، غیر از اینکه هنگام کامنت گذاشتن رعایت حدود را داشته باشند...

>

حالا تقریبا دو ماهی می شود که پسرک به دنیا آمده. دو ماهی که از جهاتی با بیست سال و شاید هم بیشتر برابری کند. از همه لحاظ و همه جهات. مهم ترینش تغیری است که در عزم و اراده ی تو پدید می آید و شاید مهم تر از آن خارج شدن از بازه ی اطمینانی که تو را همیشه قانع می ساخت که همه چیز تحت کنترلت است. 

نه اینکه بخواهم تشبیه کنم و البته فکر میکنم وظیفه ی مادری هم نوعی عبادت است اما همیشه نماز را دوست داشتم که خداوند تویش هیچ رقمه کوتاه نیامده. از همان اولش می گوید برو خودت را تطهیر کن بیا. حالا هرچه بگویی با آب زمزم همین چند دقیقه پیش کل وجودت را شسته ای می گوید نه قبول نیست برو از همان روشی که من گفته ام و بی کم و کاست خودت را مطهر کن. الباقی نماز هم همین است. تو دیگر مثل سایر عبادات اراده ی چندانی برای تغییر نداری و نباید حرفی از میل خودت بزنی. مادری کردن هم کمی تا قسمتی همین است. مهم نیست میل تو باشد چه ساعتی بخوابی و بیدار شوی، چه ساعتی بخواهی غذایت را میل کنی و چه قدر وقتت را برای کتاب و موبایل و هر چیز دیگری بگذاری. آن فسقلی است که امر میکند با او بخوابی با او بیدار شوی هر وقت مایل است غذایش رو در کمترین زمانی به او برسانی و ....


مادر شدن مسلما سخت است. آن هم به خاطر وظیفه و مسئولیتی که به گردنت است. آن هم به خاطر وجود فرشته ی کوچکی که میدانی هیچ کس جز تو نمی تواند آرامش کند و برایش وقت و حوصله صرف کند. سخت است چون تمام اعمال و رفتارت دارد توسط قدرتمند ترین دوربین هستی ضبط و ثبت می شود و بعد هم تحلیل و بعد هم الگو برداری. تو میدانی دیگر تنها مسئول رفتار خودت نیستی بلکه ممکن است کوچکترین رفتاری که حتی به نظرت نمی آید بشود الگوی یک لوح دست نخورده. اما طعمش شیرین تر از عسل است، چه چیز زیباتر و دل نشین تر از اینکه یک نفر هست که با صدای قلبت و گرمای تنت آرام بگیرد و تو شاهد تمام اولین های زندگی اش هستی. چه چیز زیبا تر از بوییدن عطری که برایت بهشت را تداعی می کند و لمس بدنی که از شدت نرمی و لطافت طعنه می زند به ابریشم. او آمده است تا به زندگیت رنگ تازه ای ببخشد و به تو یادآور شود زندگی روی دیگری هم دارد و بلد باشد با هر بار معجزه ی لبخند گرد فراموشی بپاشد روی تمام خستگی ها.



۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ آبان ۹۵ ، ۰۵:۱۴
ناردخت
یکهو میبینم یک چیزی از زندگی ام کم شده است، دقیق تر که می شوم رد خیلی چیزها را پیدا می کنم اما هیچ کدامشان براورده کننده ی آن حسی نیستند که بهشان دچار شده ام. یک چیزی شبیه کمبود ویتامین توی بدن، روحم را دچار خستگی و کرختی کرده است. کم کم که پیش می روم دستگیرم می شود که مدت هاست ننوشته ام، نه اینکه اصلا به خودم مجال نوشتن نداده ام، که برای خودم ننوشته ام، یک سری حرف های توی دل است که نه می شود به کسی گفتشان نه زیر عکس های اینستا گرام منتشرشان کرد و نه همینطوری بگذاری نگفته باقی بماند ته دلت، وبلاگ، آن یار قدیمی لازم است دوباره برگردد توی جریان زندگی...
۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۵ ، ۱۰:۵۶
ناردخت
همسایه ی دیوار به دیوار حیاط پشتی مان، خانم مسنی است که تنها زندگی می کند، اینکه چه مدت است تنها شده را نمی دانم، اما از وقتی که به این خانه آمدیم جز صدای گاه به گاه فرزندان و نغمه های نا مفهوم از سر تنهایی او، صدای دیگری از آن خانه نمی آید. روزی سه بار هم صدای اذان را می گذارد توی خانه پخش شود، غروب ها قبل از تاریک شدن هوا لامپ مهتابی مشرف به خانه ی ما را روشن می کند و بعضی روزها هم که حوصله داشته باشد یا شاید هم حوصله نداشته باشد لابد می نشیند روی ایوان حیاطش و در حالی که چیزی پاک می کند یا سرش گرم چیزی است برای خودش چیزهایی زمزمه می کند. با همسایه ی دیوار به دیوار ما که احتمالا خیلی وقت است اینجا زندگی می کند آشنایی بیشتری دارد و گاهی وقت ها دو همسایه از پشت دیوار باهم حرف میزند. این یکی از خواهر و برادر هایش می گوید و او هم از فرزندانش. کمتر پیش آمده از چیزی گله کنند، یا غیبتی کنند، آنها به زندگی به شیوه ایی غیر از آنچه که من به آن دچارم ادامه می دهند و من هم گاهی لیوان چای به دست درحالی که مشغول رسیدگی به گل هایم هستم به بیست، سی سال بعدم فکر می کنم که زندگی قرار است مرا روی کدام یک از مدارهایش قرار دهد...
۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ خرداد ۹۵ ، ۱۳:۱۳
ناردخت

همیشه شنیده بودم بدترین نوع شرمندگی، شرمنده شدن پدر و مادر در مقابل فرزندانشان است، توی ذهن من هم شرمنده شدن فقط بابت نبود مادیات به اندازه ی کافی بود. اما بعد از آن شب عروسی در نیمه ی شعبان، هی شرمم میگیرد توی چشم های ندیده ی پسرم نگاه کنم و هی عذر می خواهم از او که نیامده پایش را به چنین مجالسی باز کردم. خوبی اش البته این است که یک تصمیم اساسی گرفته ام و دیگر هرچقدر با شخص مورد نظر تعارف و رو دربایسی داشته باشم نمی گذارم مرا مجبور کند رفتاری مغیار با اعتقاداتم انجام دهم...



پ.ن: کمی بیشتر از فاجعه است که توی یک مجلس عروسی فقط تو باشی که حجاب داشته باشی و فقط همسر تو باشد که دلش نخواهد پایش را توی مجلس مختلط آن هم از نوع لس آنجلسی اش بگذارد...

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۹۵ ، ۱۱:۵۳
ناردخت



تمام امروز را که او با نگاه یک دانشجو ی دکتری و استادی اش توی چند دانشگاه زپرتی به من دانشجوی کارشناسی ارشد نگاه میکرد  و می خواست با تحقیر و القای ناوارد بودنم کارم را از زیر دستم بیرون بکشد و من فهمیده بودم و نگذاشته بودم به این فکر میکردم که چه شده است که من این طور جسور شده ام ؟ چه شده است که دیگر تعریفی مچم را باز نمیکند و خجالت نمیکشم برای چیزی که هستم؟ که وقت دفاع از خودم صدایم نمی لرزد و من من نمیکنم؟ چه شده که من یاد گرفته ام از حقم دفاع کنم و آن خجالت لعنتی دست سرم برداشته؟ تمام امروز به آدمی که خودم شده ام خیره شده بودم و کف میزدم برای کسی که آنقدر تند تند حرف میزندتا نگذارد دیگران با حرف های ممتدشان منطقشان را قالب کنند. تمام امروز دلم قرص شده بود به کوهی که پشتم را به آن تکیه داده بودم و امیدوار بودم به آدمی که بالاخره تغییر کرده است و از حساب تعاریف و تملقات خارج شده است...

تمام امروز زل زده بودم به چشم هایی که برق میزدند، چشم هایی که دیگر شرم و خجالت به لکنتشان نمی انداز و مغرور است به دانشی که دارد، به حرفه ای که از آن سر در می آورد و بلد است بهای کارش را بگیرد بدون آنکه ذره ای حس ناخوش آیند توی خودش پرورش دهد.

حالا هر روز برای خودم تکرار میکنم که من باهوش، توانا، با استعداد، زیبا و قدرتمند هستم و چیزی نیست که بابتش بخواهم سر خم کنم مگر او گه لایق پرستش است...



۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ فروردين ۹۵ ، ۱۵:۵۲
ناردخت

پارسال همین روزها بود که با دوتا از دوست های اهل گل و گل کاری ام توی خیابان ها و باغ گل های شهرمان می گشتیم و از این همه رنگ و عطر دوست داشتنی کیف می کردیم و لذت می بردیم از این همه لطافتی که هیچ وقت تکراری نمی شود و برای خودمان گل هایی خاص را می خریدیم. توی همین خرید ها بود که به سرمان زد به جای اینکه گل بخریم این بار بذر گل بخریم و خودمان بکاریم و مواظبش باشیم تا نتیجه ی کار بیشتر به دلمان بنشیند.

هرکدام مطابق سلیقه ی مان یک نوع بذر گل خریدیم. بذر من و یکی از دوستانم را می توانستیم همان موقع بکاریم اما آن یکی باید میماند تا آمدن تابستان. خلاصه اینکه با شوق ذوق نرسیده به خانه بساط باغبانی را فراهم کردم و بیلچه ام را برداشتم و از خاک مرغوبی که "او" فراهم کرده بود توی گلدان ریختم و بذرها را کاشتم. مثل بچه ها هر روز به گلدانم سر می زدم و حواسم بود بذرها بی آب نماند. مدتی گذشت تا کم کم جوانه ها هویدا شدند. این در حالی بود که از بذرهای دوستم هیچ خبری نبود، حالا با دقت بیشتری حواسم به گلدانم بود، نورش را تنظیم می کردم. هر وقت که برمی گشتم خانه اولین کارم این بود که به گل ها سر بزنم و خیالم راحت شود از اینکه کارم دارد نتیجه می دهد. جوانه های توی گلدان هم رشدشان خیلی خوب بود و با ذوق من انگار رشدشان بیشتر هم میشد. خلاصه که آنقدر قد کشیدند که بشود انتظار گل دادن را از آنها داشت. اما هرچه منتظر ماندم خبری از گل نشد. حالا به روزهای گرم تابستان نزدیک شده بودیم و هر وقت قرار بود چند روزی خانه نباشم دلم کلی میریخت که نکند گلم آسیبی ببیند، او هم خودش را لوس می کرد و هر وقت که برمی گشم میدیدم که برگ هایش بی حال شده اند و همه رو به پایین اند. اما همین که سیراب می شدند دوباره به حالت اول خودشان برمی گشتند. سرتان را درد نیاورم خیال می کردم رابطه ی دو طرفه ای بینمان است و هر دو به شدت به هم وابسته بودیم. تا اینکه یک روز به مامان آمد توی حیاط خلوت و سری به گل هایمان زد. با شوق و ذوق فقط همان گلم را نشان دادم مغرور از اینکه چه گلی پرورش داده ام. مامان نگاهی به گلم انداخت و مکثی کرد و رفت سراغ باقی گل ها.


بعد ها که داشتم پز باغبانی ام را می دادم مامان آرام گفت که دلم نیامد همان روز توی ذوقت بزنم اما آن گل هایی که این همه دوسشان داری متاسفانه علف های هرزی بیش نیستند و تو فقط یک گلدان علف هرز پرورش داده ای...




پ.ن: چقدر وقت و انرژِی و حوصله و سرمایه ی مان را صرف علف های هرز زندگی مان می کنیم؟

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۴ ، ۱۲:۰۴
ناردخت

هیچ وقت اهل سیاست  حزبی نبوده ام. نه مرام اصولگرایان را تماما پذیرفته ام نه اصلاح طلب ها را. با اینکه همیشه گوش به فرمان رهبر بوده ام اما مرام و مسلکم با آنها که خودشان را پیروخط ولایت فقیه  هم میدانند توی یک چارچوب نگنجیده است. توی این روزهای پر تنش انتخابات، مخصوصا یکی دو روز آخرش فقط به این فکر کرده ام که واقعا این دو جناح تا این حد از هم متنفرند؟ تا این حد چشم دیدن هم را ندارند و اگر جایش باشد حاضرند آن یکی را به کلی نابودش کنند؟ این همه تزویر را چطور توانسته اند تاب بیاورند و این طور صادقانه به روی هم لبخند بزنند؟ چطور توانسته اند دستان هم را بفشارند و با هم پیمان ببندند؟ این ها که همه ی شان منطقا باید خطوط کلی تفکرشان یکی باشد پس چطور این همه از هم فاصله گرفته اند؟ و اصلا با این وضع چطور مملکت تا امروز انقدر آرام است؟

همه ی این ها را گفتم تا بگویم آفرین به غیرتتان که نسبت به آینده ی مملکت بی تفاوت نبوده اید و انتخابتان را کردید. ان شاءالله که از روی تفکر و ایمان قلبی تان بوده باشد. درست است که مردم تهران تمایلشان به اصلاح طلبان چربیده و آنها را انتخاب کرده اند و پیروز هم شده اند، مبارکشان باشد اما فراموش نکنند که کل ایران خلاصه نمیشود توی شهر تهران. فکر نکنند کل مردم ایران مانده اند ببیند آنها دنبال چه هستند و کور کورانه دنباله رویشان باشد. یادشان بماند تا زمانی که امثال من زنده هستند رهبرمان تنها نخواهد بود هرچند اگر عالیجناب سرخپوش تان حالا شده باشد فرشته ی نجات...


پ.ن: امیدوارم روزی نیاید که این جماعت سینه چاک کنند برای احمدی نژاد ، که البته با چرخش ها خیلی هم بعید نیست آمدن آن روز.

 

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۹۴ ، ۱۲:۴۵
ناردخت
توی شهری زندگی می کنم که مردم در عین دارا بودن از اعتقادات مذهبی خیلی اهل حجاب کامل و پوشش متعارف مذهبی نیستند، خصوصا از وقتی دولت امید و اعتدال روی کار آمد همان مانتو های کوتاه و شال ها مدلشان عوض شد، مانتو ها اکثرا چیزی به اسم دکمه ندارند تا بتوان بستشان و شال و روسری هم ...
توی این وضعیت پوشش چادر را انتخاب کرده ام و اما با توجه به شرجی بودن بیش از حد هوا در بهار و تابستان، خیلی هم سختم می شود و پاییز و زمستان هم به خاطر آب و هوای بارانی امانی باقی نمی ماند اما همیشه راضی بوده ام از این پوشش، چرا که خیلی وقت ها دیده نشده ام، کمتر پیش آمده است که سنگینی نگاهی را روی خودم حس کنم، مرد مغازه دار یا به اکراه جواب سوالم را می دهد یا می خواهد خیلی زود ردم کند و دلیلی برای پرچانگی نمی بیند، دخترهای همکلاسی هم فکر کنند من از تکنولوژی و جهان امروز بویی نبرده ام  و یکجوری نگاهم می کنند وقتی میبینند با تسلط بیشتری انگلیسی حرف می زنم و بیشتر از دنیای امروز سر در می آورم، همکلاسی های مرد هم می دانند وقتی سلامم می کنند نباید بترسند از اینکه هزار جور صفحه برایشان گذاشته می شود...  خلاصه اش اینکه ممکن است خیلی وقت ها لذت پیچیدن باد توی موهایم را حس نکنم و توی چله ی تابستان هم ساق انداخته باشم توی دستم و هی گرم ترم شود اما از نظر روانی همیشه راحت بوده ام، حرص نخورده ام بابت خیلی بی رفتاری هایی که به شخصیت زنانه ام توهین کرده اند و من را ندیده اند و فقط جنسیتم را دیده ام...


اما هر وقت که به شهرهای مذهبی سفر کرده ام دیگر آن آرامش روانی را  نداشته ام، دیگر چادرم مرا متمایز از دیگران نمی کرد، دیگر هشدار دهنده ای نبود برای دیگران که من از خیلی رفتارها خوشم نمی آید، دلم نمی خواهد نگاهی رویم باشد و دلم نمی خواهد پرچانگی بشنوم و دلم نمی خواهد کسی از کنارم رد شود و چیزی بگوید و... بعد از آخرین سفرم به یکی از همین شهرهای مذهبی که به نوعی داشتن حجاب چادر اجباری به نظر می رسد لازم دیدم کمی تجدید نظر کنم روی حجابم، بیشتر فکر کنم در مورد حجاب و به حقیقت حجاب بیشتر توجه کنم، حالا فکر می کنم حجاب کامل در شرایط و مکان های مختلف تعاریفشات فرق می کند، مثلا من هیچ وقت توی شهر خودم دستکش و پوشیه نخواهم داشت اما تصمیم گرفته ام توی این شهری های به اصطلاح مذهبی حتما خودم را مجهز به آنها کنم. یا توی شهر خودم هیچ ترسی ندارم از اینکه همسرم همراهم نباشد و بیرون بروم اما توی این شهرها بدون حضور او قدمی از قدم بر ندارم...


اما سوالی که این چند روز خیلی فکرم را مشغول کرده این است که بهتر است ظاهر آدم ها شبیه افکارشان باشد یا همه از یک ظاهر متحد الشکل برخوردار باشند با اینکه ممکن است آن را قبول نداشته باشند و رفتارشان مطابق با آن ظاهر نباشد؟
البته که اعتقادم این است که همه باید مطابق قانون کشور از حداقل هایی پیروی کنند، یعنی نداشتن حجاب توی یک کشور اسلامی اصلا نمی گنجد اما دارا بودن از پوششی که لازمه ی انتخابش تفکری شکل یافته است را برای تمام سطوح افکار نمی پسندم...
۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۹۴ ، ۱۲:۲۰
ناردخت


روزهایی از زندگی هستند که فرق می کند برایت، تیک میزنی بهشان که یادت بماند.

  • امروز را از ته دل خندیدم
  • امروز دوستی داشته ام که می تواند تا آخر عمرم قابل اطمیمنان بماند
  • امروز قلبم را بیشتر حس کردم
  • امروز نگاهم پررنگ تر شد
  • امروز زبانم زیباتر در دهانم چرخید
  • امروز دست های "او" را که همه ی قلبم است یافتم
  • امروز قلبم تندتر تپید
  • امروز را برای خدا بودنش شکر گفتم
  • امروز نگاهم کم فروغ تر شد
  • امروز رنگ توی صورتم به حرکت در آمد
  • امروز....

 

امروز را باید یک تیک بزنم و یک تکه کاغذ بگذارم درون جیب بیست و هفت سالگی ام که یک تغیر بزرگ کرده ام. امروز بیست و هفت ساله شده ام... حوالی همین ساعت ها... با یک اتفاق ویژه که نور چشم هایم را بیشتر، قلبم را بزرگتر و دلم را امیدوار تر به خدایی خدایی کرد که من لی غیرک.

 

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۹۴ ، ۱۷:۳۵
ناردخت

نصفه های شب است. به دسکتاپ چند تکه شده از مقاله های مختلف و مقاله های چاپ شده ی دور و برم نگاه می کنم. کلافه ام از اینکه بعد از این همه وقت هنوز توی مفهوم اولیه ی مقاله گیر کرده، یک چیزی آن وسط هست که نمی توانم سر دربیاورم! نمی فهمم چرا همه یک کار را انجام داده  اند و همان یک کار را کسی نگفته چگونه! حرصم میگیرد که از 100 درصد مقاله 80 درصدش برای یک بنده خداست که کتابش را گرفته ام و حتی توی کتاب هم زحمت نکشیده چیزی بگوید!

به خودم می گویم حالا که راه درست را نمی دانم تا یک جایی را که می فهمم را پیش می روم و بقیه هم راه غلط خودم را تا حداقل یک کاری کرده باشم. این می شود که با اطلاعات نصفه و نیمه شروع به نوشتن می کنم. هرجایی را که نمی دانم چه باید بنویسم نقطه چین می گذارم. آنجاهایی که می دانم یک چیزی کم دارد علامت سوال و آن جاهایی هم که می  دانم غلط است رنگش را قرمز می کنم! به کامل نبودم کار فکر نمی کنم و سعی می کنم پیش بروم! دم دمای اذان است که یکهو مغزم جرقه می زند! آن حلقه ی مفقوده بین تمام مقاله ها را پیدا می کنم! یاد میگیرم از چه زاویه ای باید به مقاله ها نگاه می کردم و تا الان چه طور دور خودم چرخیده ام. همیشه نکته اش همین است! باید شهامت شروع کردن را داشته باشی.. همینطور الکی نگفته اند از تو حرکت از خدا برکت!



پ.ن: سرما خوردگی بد نیست، سرفه و آب ریزش بینی و عطسه های پشت هم بد نیست! این خواب آلودگی و سردرد و بدن درد است که دمار از روزگار آدم در می آورد.

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۴ ، ۰۰:۵۰
ناردخت