ناردخت

به شکوه آنچه بازیچه نیست بیندیش.

ناردخت

به شکوه آنچه بازیچه نیست بیندیش.

ناردخت

اینجا از دغدغه های روزانه ام می نویسم، به طبع بیشترشان خانمانه است تا عمومی، اما هیچ منعی برای ورود آقایان نمی بینم، غیر از اینکه هنگام کامنت گذاشتن رعایت حدود را داشته باشند...

>

وقتی نه گفتن نمی دانی

سه شنبه, ۱۰ آذر ۱۳۹۴، ۱۲:۲۷ ق.ظ
توی پیام خودش را معرفی می کند و می گوید نمی داند چه طور باید پروپوزال بنویسد و از من می خواهد فایل پروپوزالم را برایش بفرستم. بعد از اینکه پیامش را می خوانم مانده ام چه جوابش را بدهم. یک بعد وجودم همان آدم همیشگی است که دلش نمی خواهد بد جنس باشد و همیشه برای کمک کردن به هر فردی آماده است، یک بعد وجودم هی یادآوری می کند رفتار چندگانه شان را که چطور هر وقت کارت داشته اند آمده اند سراغت بعد هم که نیازشان برطرف شد نه تنها جوابت را نمی دهند که اصلا وقت روبرو شدن با تو طوری رفتار می کنند که تو هم نتوانی سلامشان کنی. اما هنوز مرددم.... خیالم راحت است که به لطف پیام رسان جدید دیگر از آن دو تیک کذایی خوانده شدن پیام خبری نیست و هی فکر می کنم... هرچه تلاش می کنم کفه ی ترازو می چربد به سمت روی لجبازم و بدون اینکه به بعد دیگرم مجال عرض اندام دهم برایش می نویسم که ویندوزم خراب شده و هیچ طوری نتوانستم با ریست یا ریکاوری برش گردانم و با اینکه ویندوز جدید را بدون پاک کردن ویندوز قبلی نصب کرده ام اما نتوانستم فایل های روی دسکتاپم را حفظ کنم و متاسفانه پوشه ی مربوط به پایان نامه هم توی دستکاتپم بوده، می گویم اما می تواند روی کمکم حساب کند و پیام را برایش می فرستم... بعد از ساعتی لپتاپ را روشن می کنم تا به ادامه ی کارهایم برسم! در کمال تعجب ویندوز بالا نمی آید، همه ی راه هایی که برای او نوشته بودم را امتحان می کنم اما باز نمی شود... ویندوز جدید را نصب می کنم اما توی پوشه ی ویندوز الدم هم مطالب دسکتاپم نیست... خنده ام می گیرد! یعنی دلش نخواسته دروغ بگویم؟ به آن همه کاری که کرده بودم فکر می کنم و به چوبی که خورده است توی سرم...

جدای همه ی استرسی که یکهو رویم تلمبار شد مجبور می شوم دوباره تمام برنامه های لپ تاپ را از نو نصب کنم و بگردم دنبال آپدیت درایوری که درست کار کند و بشود با این اینترنتی که مدام قطع و وصل می شود همه چیز را دوباره به حالت اول برگرداند.... به این اتفاق ها فکر می کنم که " او" می گوید چرا راستش را نگفتی؟ می گفتی هنوز پروپوزال را ثبت نکرده ام و نمی توانم آن را در اختیار کسی بگذارم... می گویم آدم گاهی درست حرف زدن یادش می رود و به عواقب یک دروغی که می توانست راست باشد و به جایی هم برنخورد فکر می کنم...
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۹/۱۰
ناردخت

نظرات  (۵)

۱۰ آذر ۹۴ ، ۰۰:۴۳ صحبتِ جانانه
آخی:)
ان شاءالله درست می شه

سلام:)
پاسخ:
سلام عزیز...
ان شاءالله درست می شم:)
۱۰ آذر ۹۴ ، ۱۰:۵۷ واقعیت سوسک زده

خداست دیگر ...

پاسخ:
این کارو رو میکنه که میفهمم عاشقمه...😊😊😊
۱۳ آذر ۹۴ ، ۲۲:۵۲ صحبتِ جانانه
سلام و رحمت خدا برشما


وبلاگ مشترک ما به روز شده، خوشحال میشیم سربزنید:)

موید و منصور باشید

http://dar-masire-zan-boodan.blog.ir/1394/09/13
۲۵ آذر ۹۴ ، ۲۲:۴۸ صحبتِ جانانه
سلام

دعوتید به این پست:


http://dar-masire-zan-boodan.blog.ir/1394/09/25
سلام
این جور موقع ها آدم متوجه میشه که خدا چقددددددرررررر ریز حواسش بهمون هست.
پاسخ:
اوهوم..

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی