همیشه ی خدا انگار باید آدمی باشد که زهرمار کنند تمام خوشی هایت ها، خنده های از سر همیشگی ات را، لحظه های بی خیالیت را ...
خودم رو آماده می کنم برای دعای عرفه، کتاب مفاتیحم رو باز می کنم و نگااهم می افته به جمله هایی که خودم گوشه و کنار دعا نوشتم، به جاهایی که هایلایت کردم، با جاهایی که کاغذ کتاب بالا و پایین شده، حالا که فکرش رو می کنم، تمام چیز هایی که از پارسال تا امسال نصیبم شده و از دستم رفته همه به خاطر همین دعای عرفه است که پارسال تو تنهایی خودم با یه حال خاصی خوندم،..
نشسته ایم توی فرودگاه و منتظریم پرواز مسافرمان بشیند روی زمین، چشمم می افتد به خانواده ایی که آن طرف تر برای بدرقه آمده اند، با یک نگاه داستان را می فهمی، دختر خانواده ی ایرانی ، شده است عروس خانواده ی چشم بادامی. موقع خداحافظی پدر و مادر و پسر چشم بادامی لبخند به لب از همه جدا می شوند، دختر اما، توی آغوش کسی شانه هایش می لرزد، آغوششان طولانی می شود، چند نفر دیگر هم اشک می افتد توی چشمشان اما آن دو...
من گاهی آدم حسودی می شوم، حسود می شوم وقتی تنهای تنها می شوم، وقتی توی تمام دنیا کسی را ندارم که وقتی دلم حرف زدن دخترانه - خواهرانه خواست، وجودش آرامشم باشد. وقتی کسی را ندارم که با دنیای خودم شریکش کنم. خواهری نیست که کلی خاطره ی مخصوص به خودمان را داشته باشیم، که وقت عروس شدنش/شدنم بشینیم و از آرزوهای بچگی هایمان حرف بزنیم، که یک دنیای صورتی ساخته باشیم برای خودمان و رازهایمان را ریخته باشیم تویش، خواسته هایمان را ریخته باشیم تویش، حرف های خصوصی مان را، من حتی گاهی غصه ی بچه های نداشته ام را هم می خورم که دلشان میگیرد وقتی کسی را ندارند که خاله ی واقعی شان باشد ..
شاید چون خواهری نداشتم یاد نگرفتم چگونه دوست نزدیکی برای خودم دست و پا کنم، و وقت هایی که به سینه امنی نیاز دارم، تنهایم...