ناردخت

به شکوه آنچه بازیچه نیست بیندیش.

ناردخت

به شکوه آنچه بازیچه نیست بیندیش.

ناردخت

اینجا از دغدغه های روزانه ام می نویسم، به طبع بیشترشان خانمانه است تا عمومی، اما هیچ منعی برای ورود آقایان نمی بینم، غیر از اینکه هنگام کامنت گذاشتن رعایت حدود را داشته باشند...

>

۵ مطلب در اسفند ۱۳۹۳ ثبت شده است

با احتساب امروز، دو سالی می شود که من و او هم راه و هم دل شده ایم، اما وقتی به آنچه میان من و اوست دقیق می شوم می بینم بعید است زمان این باهم بودن دو سال باشد، گاهی فکر می کنم او قبل از بودنم با من بوده است و خدا تکه ای از وجودم، قلبم، را در وجود او و تکه ای ای از وجود او ، قلبش، را در وجود من قرار داده که این چنین پیوندی بینمان شکل گرفته، و هر روز که پیش تر می رویم دلگیر روزهایی می شوم که بی حضور مادی او گذشته، جایش خالی است بین تمام عکس های یک نفره و چند نفره ام، بین تمام اتفاق های خوب و بد زندگی ام، پشت هر لبخندی ، پشت هر اشکی ، پشت هر بایدی، پشت هر ای کاشی...

من ٍ عاشق کتاب های نادر ابراهیمی فکر نمی کردم مرد زمینی ام، بشود محمد ِ مردی در تبعید ابدی، بشود گالان و آلنی و حتی قلیچ بلغای آتش بدون دود و من بشوم سولماز و مارال و آی تکین. انسان گاهی چیزی را آرزو می کند که به نظرش خیلی است اما نمی داند خدا بهتر از آن را هم می تواند بدهد و برای من او را خواست...



* آن روزها که تازه عقد کرده بودیم، هرکسی سعی می کرد چیزی از زندگی اش را به ما یاد دهد، کاری که یا خودشان انجام داده بودند و به نتیجه خوب رسیده بودند، یا انجام نداده بودند و حسرت می خوردند که ای کاش از اول آن کار را انجام داده بودند، دوستی می گفت نمازهایتان را با هم بخوانید، او بشود امام و تو ماموم و البته که من امام بودن او را قبول داشتم، یکی می گفت توی هر وضعیت روحی بودید، روزی یک خط قرآن بخوانید، قرار بگذارید هر چه بود ، هر حالی بینتان حاکم بود این یک خط قرآن خواندن در کنار هم را از دست ندهید، آن یکی می گفت هیچ وقت نگذارید سکوت بینتان فاصله بیندازد و ..  این را هم از زندگی من به شما که هنوز پیوند آسمانی تان شکل نگرفته، مهریه ام را برای تضمین خوشبختی مان گذاشتم 14 سکه به اضافه تهیه دو جهیزه برای دخترانی که به خاطر نداشتن آن نمی توانند ازدواج کنند، آن بخش اول را بعد از خطبه ی عقد به او بخشیدم اما بخش دومش را قرار گذاشتیم زمانی که به استطاعت مالی رسیدیم خیلی بیشتر از آن را از او مطالبه کنم....

**عنوان بیتی از امید صباغ نو
۱۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۹۳ ، ۱۱:۴۱
ناردخت

همه ی مان داستان فیل شناسی مولانا را خوانده و شنیده ایم، اینکه هر کسی بر اساس اطلاعات و آگاهی مختصری که از آن جسم ناشناخته ی درون اتاق تاریک داشت، فیل را به چیزی نسبت می داد، توی زندگی روزمره مان هم کم اتفاق نیوفتاده که از جایی وارد ماجرایی شده ایم و بعد از آن شروع کرده ایم به قضاوت در مورد آن چیز، مسلم است هرچه اطلاعات ناقض تر باشد، نتیجه ی که میگیریم هم ناقض و بی اعتبار است، ...

همین امروز دوستی می گفت همه چیز را کنار بگذار و رها شو و من برایم سوال بود که تا چه اندازه؟! چقدر می توان رها بود؟!عجیب است که ذهن برای رها بودن هم اندزه و محدوده می خواهد!

غروب نشده دوست دو پست قبل برایم می نویسد حواست هست متوجه ی چه اشتباهی شده ای؟! زود قضاوت کردی دختر! زود! این را می دانم که همه ی ناراحتی پست با اخلاق باشیم مربوط به همان داستانی که نوشتم نمی شود اما نمی دانم چرا تمام لحن تند و خشنم بر می گردد به آدم دو پست قبل، قلم از غلاف در آمده تمام بغض و ناراحتی ام مربوط به بی اخلاقی های اخیر را حواله دانشجوی ترم آخره مشاوره می کند و من از او چیزی می نویسم که خیلی هم با واقعیتی که او باشد یکی نیست!

دانشجوی ترم آخر مشاوره می گوید که برای کارش اجازه گرفته بود و چون من آن بخش داستان را نبوده ام، قضاوت عجولانه کردم و انصاف را کنار گذاشتم، البته تا حدودی دوستانی که پست را خواندند خواستند گوشی را دستم دهند که شاید اشتباه از من باشد و من ام که دچار بی اخلاقی شده ام، اما امان از لحظه ای که آدم  اسیر بی اخلاقی می شود.

خلاصه بابت لحن نامحترمانه آن پست از تو معذرت می خواهم و باز هم تکرار می کنم تمام آنچه توی پست از آن یاد شده همه او نبوده بلکه آدم هایی بودند که توی این روزها تعدادشان آنقدر زیاد شده که نمی توان از کنارشان بی تفاوت گذشت، و اتفاق آن شب باعث شد به اشتباه من او را در زمره ی آن افراد قرار دهم. اما بهتر است قبل از اینکه در مورد هر کسی و اتفاقی قضاوت کنیم، خودمان را مطمئن کنیم که اطلاعاتمان در باره ی تمام ابعاد آن کامل است و برای یاد آوری اخلاق خودمان ضد اخلاق نشویم.

 

اما باز هم نقاشی های فرزندانم را به کسی نشان نخواهم داد.:)

 

* تصویر پنج هزاری جدید را دیده اید؟!  حذف علامت انرژی هسته ای!!!، قرار دادن فقط دو سردر از 4 در دانشگاه تهران! ترجمه انگلیسی شعر توانا بود هر که دانا بود! و چقدر رنگ بنفش و سبز توی ذوق می زند!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۹۳ ، ۱۸:۴۴
ناردخت


دو هفته ایی می شود که سرما خورده ام، با کوفتگی و بدن درد شروع شد و چون شروعش با کنفراس کلاسی ام یکی بود زیر بار دکتر رفتن نرفتم تا نکند کسلی و خواب آلودگی داروها تاثیر بدی بر ارائه ام داشته باشد! کنفراس تمام شد و گلو درد من شدت گرفت، اما هنوز عمر سرماخوردگی به سه روز نرسیده بود، با توجه با قوت بدنی می دانستم هرچه باشد از پسش بر می آیم نیازی نیست برای یک سرما خوردگی ساده چند نوع داروی شیمیایی به بدنم اضافه کنم، با شلغم و چهار مغز و بخور سر کردم، اما بهتر نشد که نشد، حالا یک هفته هم از سرما خوردگی گذشته بود و به علائم قبلی گرفتگی صدا و سرفه و عطسه و دو جعبه خالی دستمال کاغذی اضافه شد، اما دیگر غرورم اجازه نمی داد پیش دکتر بروم، که بدنم نتوانسته یه سرما خوردگی ساده را خودش حل کند؟! بهش برمی خورد و سردرد و گوش درد را به باقی درد ها اضافه می کند و حس چشایی و بویایی را از من می گیرد، حالا شده ام شبیه آدمی که نه فشارش می کشد خودش را جابه جا کند، نه درد عظلانی ، نه حجم سرفه و عطسه ها...

هنوز هم اما خودم را راضی نکردم به درمان دارویی، توی همین حال و هواست که با دوست دانشگاهی "او" می رویم نوک کوه برف بازی، حال مساعدی ندارم اما نمیشود آن همه برف صاف و یکدست را دید و بچه نشد، دوست ِ"او" می گوید آدم وقتی بچه دار می شود دوست دارد خودش هر جور دردی داشته باشد اما بچه اش مریض نشود، حتی یک سرما خوردگی ساده، من به "او" نگاه می کنم که مثل همه ی مردهای دنیا فکر می کند وقتی سرما خورده است به بدترین و غیر قابل تحمل ترین بیماری دنیا دچار شده است و "او" به من که فکر می کند آنقدر کله شق هستم که حاضر نیستم توی همین حال رو به موتم هم کوتاه بیایم! هردوی مان فکر می کنیم اگر قرار باشد بچه مان به آن یکی برود چه به سرمان می آید!!!

برف تب و لرزم را شدید تر می کند، پالتوی خودم جوابم می کند و پالتوی او را قرض می گیرم و کم کم چشمم گرم می شود، توی خواب به آدمی فکر می کنم که گوش هایش گرفته و هیچ بویی را نمی شنود و تمام مزه ها را یکی می داند و هنوز هم فکر می کند که بدنش می تواند از پس یک سرما خوردگی ساده بر بیاید!!

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۳ ، ۱۴:۱۹
ناردخت

دانشجوی سال آخر مشاوره است، از همان ها که می خواهد تمام رفتار تو را آنالیز کند و یک جورهایی هم خودش را دانای کل می داند. توی مهمانی نشسته ایم که یک برگه سفید می گذارد جلوی دختر بچه ی 4 ، 5 ساله و می گویید برایم نقاشی بکش، خودت را ، خانواده ات را. همه ی ما می دانیم که توی نقاشی بچه ها رمز و رموز هایی است از زندگی خانوادگی شان، با اینکه برای بچه خوشایند نیست اما چون همبازی دیگری توی آن جمع ندارد دست به قلم می شود. با توجه به رفتاری که از او انتظار دارم تذکر نمی دهم قبل از اینکه وارد حریم خانوادگی شان شوی باید اجازه اش را داشته باشی، نمی دانم چرا توی درس هایشان یادشان می رود اخلاق را هم یادشان دهند، یادشان دهند برای مطالعه روی خانواده ای باید از آن ها اجازه گرفته باشی، همان جا به خودم گوشزد می کنم یکی از نباید هایی که باید به فرزندم یاد دهم همین است، نباید دفتر نقاشی ات را به کسی هر قدر هم نزدیک نشان دهی، نباید به سوال های بی ربطشان جواب دهی،...

 

 

کاش به جای سیلی از افرادِ با تحصیلات بالای بی سواد، افرادی با تحصیلات پایین تر و سواد بالاتر داشتیم.

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۹۳ ، ۱۰:۲۰
ناردخت

غذایی داریم توی شهرمان که برای درست کردنش لازم است گوشت چرخ شده و چند نوع ادویه و سبزی را با هم مخلوط کنیم و با دست ورز دهیم تا خوب مواد به خورد هم برود و ترکیب منسجمی شود، حین کار یادم می رود نمک به مواد اضافه کرده ام یا نه،  کمی مردد می شوم، نه تحمل غذای شور را دارم نه اینکه می توانم خودم را مجاب کنم کمی از مواد خام بچشم، یکهو چشمم به دستانم می افتد، راه دیگری پیدا کرده ام ، اگر زخم دستانم سوخت یعنی نمک دارد،..

خوشحال شروع می کنم به ورز دادن، دستانم نمی سوزد، دست کش های یک بار مصرف را دستم می کنم، نمک را اضافه می کنم و کارم را ادامه می دهم...

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۹۳ ، ۱۵:۳۱
ناردخت