می گوید نمی شود و خودش را با کاغذ های روی میزش مشغول می کند. من اما می دانم که می شود
می دانم به همان راحتی که می گوید نمی شود میشود که بشود
بدون هیچ حرفی بیرون می آیم و سرم را پر می کنم از هزاران جمله معترضه ، از بیزاری به سیستم نیازمند به پارتی، از بیزاری به سیستم نیازمند به پول، از اینکه برای اینکه وظیفه ایی درست و به وقت مناسب انجام شود باید کلی ناز و ادایشان را تحمل کنی ، کلی زیر بال و پرشان هندوانه بگذاری، کلی لبخند زورکی و بی ریخت تحویلشان دهی، کلی بروی و بیایی تا شاید بالاخره فرجی شود، این ها همه اش البته وقتی لازم می شود که پول یا پارتی نداشته باشی، برایت واضح و روشن است که اهل رشوه دادن و گرفتن نیستی، حتی قبل تر از اینکه بدانی رشوه دهنده هم گناه کمی نکرده، دوستش نداشتی ، از همان وقتی که بچه ها می خواستند پول بگذارند روی هم که راننده اتوبوس را راضی کنند آخر شب ببرتشان شهربازی و تو گفته بودی اگر وظیفه اش است که انجام دهد دیگر چه پولی و آنها گفته بودند هندوانه زیر بغل است و کوتاه بیایم، اما به خودم می گویم متنفرم از پارتی ، از اینکه باید پارتی باشد تا کارت به روش درست انجام شود اما چیزی توی دلت می پرسد حالت بد است از اینکه سیستم مشکل دارد یا از اینکه خودت پارتی نداری؟؟!!!