ناردخت

به شکوه آنچه بازیچه نیست بیندیش.

ناردخت

به شکوه آنچه بازیچه نیست بیندیش.

ناردخت

اینجا از دغدغه های روزانه ام می نویسم، به طبع بیشترشان خانمانه است تا عمومی، اما هیچ منعی برای ورود آقایان نمی بینم، غیر از اینکه هنگام کامنت گذاشتن رعایت حدود را داشته باشند...

>

۵ مطلب در آبان ۱۳۹۲ ثبت شده است

هنوز چشمانم را باز نکرده ام،

باران از لای پنجره خودش را پرت می کند روی صورتم

باران هست

پاییز هست

سرما هست

برگ ریزان هم هست...


بهترین ِ بهترینِ زندگی من ، جایی همین حوالی رقم خورد...


۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آبان ۹۲ ، ۱۸:۰۹
ناردخت
وسایلمان را جمع کرده ایم برای دهه ی اول محرم کوچ کرده ایم شهر زادگاه پدر و مادر. کوچ برای ما که همه ی اموراتمان با کامپبوتر و یک اینترنت ناسرعت پر محدود رفع و رجوع می شود کار ساده ایست. روزهای اول همه چیز به نظر خوب است، بعد از مدت ها خوردن صبحانه در حالی که تمام اعضای خانواده دور سفره نشسته اند، صبح ها پیاده روی به سمت کوه و جنگل، عصر ها اگر حوصله داشتیم ماهیگیری توی رودخانه، نداشتیم نشستن توی ایوان بزرگ خانه و از هر دری حرف زدن تا اذان، بعد از آن هم رفتن به همان مسجدی که پدر و مادر در جوانی شان می رفتند . و حتی  تر دیدن دوست و آشنای و فامیل قدیمی که دیگر اسم بعضی هایشان را هم نمی دانی و مامان هی باید بگویید اون خانومی که روسری سبز بسته نوه عمو ی باباست، یا اون خانومی که لباس محلی پوشیده دختر خاله حاجی باباته ، یا این خانوم مامان عمو تورج ما که می شود پسر خاله خودش است؛ همه ی این ها خوب است ، خارج شدن از محیطی که همیشه در آن بوده ایی و تجربه ی محیطی نو واقعا خوب است اما این تجربه آدم را محدود می کند، دست و بال ادم را می بندد، آدم گاهی وقت ها هول میشود، وقتی که توی خیابان کسی را می بیند که چشم توی چشمش است و نمی داند او یکی از فامیل هاست و یا غریبه ایست که صرفا به این دلیل که تو را تا به حال در آن حوالی ندیده است این چنین روی تو دقیق شده است، دست و بال آدم بسته می ماند وقتی ساعت 6 عصر دیگر اگر چیزی لازم داشته باشد نمی تواند تهیه کند و باید بماند برای فردا، اعصابش بهم میریزد وقتی توی مغازه چیزی را می خواهد مغازه دار با پوزخند مضحک و حالت عاقل اندر صفیحی می گوید که خانوم این اصلا نیست! چرا هست، هست که من می خواهمش ...
حوصله اش سر می رود که گاهی مجبور است روزی 3 بار به شهر خودش برگردد تا نیازش را برطرف کند، زندگی در یک شهر کوچک سخت است وقتی کمتر کسی به علایم رانندگی توجه می کند وقتی هنوز راندن ماشین توسط یک دختر نگاه ها را به سمت خودش جلب می کند،..

اما قشنگ است وقتی می بینی بابا دلش آرام است، حالش خوب است از اینکه بین مردمانی است که یک زمانی دوستشان داشته و خاطراتی با آنها رقم زده، وقتی مامان دوست های دوران مجردی اش را می بیند و تو حال متفاوتی از مادرت را میبینی که هیچ وقت ِدیگر ندیده بودی، صورتش گل انداخته و دوباره جوان شده، و این از خوشبختی چیزی کم ندارد وقتی تمام اعضای خانواده ات دورت باشند و قلب مادرت بتپد و سایه ی پدرت بالای سرت باشد...




۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آبان ۹۲ ، ۱۵:۵۹
ناردخت


۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۹۲ ، ۱۴:۰۷
ناردخت




+ از روزی که دعای عرفه ات رو خوندیم، توی دل هامون غم و اشک و روضه برپا شده، ارباب خوبم..
+شک خواص پایه حرکت صحیح جامعه اسلامی را مثل موریانه می جود. اینکه خواص در حقایق روشن تردید پیدا کنند و شک پیدا کنند، این اساس کارها را مشکل می کند.

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۲ ، ۱۹:۱۶
ناردخت
همیشه ی خدا قبول داشته ام هرچه که محکم تر بگویم "نه"، محکم تر بگویم "من و این کارا"، "ابدا" ، دقیقا اپیزود بعدش  خودم را میبینم در حال انجام همان کار، همین شده است که این روزها آنقدر ها محکم سر حرفم نمی مانم و میگویم " ترجیح میدم اینجوری نباشه" یا " اگه به انتخاب خودم باشه میخوام این نشه " ..
اما خیلی وقت ها، به خاطر خیلی چیزها و آدم ها ، دوست داری کاری را انجام بدهی که حتی توی تصورت هم نبود، خودت را مشغول همان کاری کرده باشی که توی اپیزود قبل خیلی شیک و با جدیت گفته بودی" ابدا اگه من این کار رو بکنم". حالا اگر اپیزود قبل را دیده باشید، من تو جمع دوستانه نشسته ام و میگویم " فکر کن من نشسته باشم، دو تا میل بافتنی دستم و شالگردن ببافم برای شوهرم، فک کن، اونم من.."
اپیزود بعد...

فکر نمی کنم اتفاق خاصی افتاده باشد برای دختر یا پسری که تازه با هم بودن را تجربه کرده اند، جز اینکه آنها به جای آنکه تماما درگیر خود باشند، حالا بخشی از بودنشان را تقسیم کرده اند با کسی که قرار است تا زمانی که معلوم نیست دقیقا چقدر باشد همراه هم باشند، که خوبشان ، خوب هم باشد، بدشان، بد هم، که آرزوهایشان را یکی کرده اند، خواسته هایشان را، آمالشان را، اینکه از خودشان کمی فاصله گرفته باشند یا شاید بهتر باشد بگویم ابعاد بودنشان را گسترده تر کرده باشند. اینکه یاد گرفته باشند گاهی زندگی کردن برای خاطر کس دیگر را،..

حالا که من یکی یکی دانه های زیر و رو را کنار هم می گذارم ، با هر گره ای، حسی از قلبم را در تار و پود شال آبی فیروزه ای تزریق می کنم و که هوایش را داشته باشد در روزهای سرد و شاید بارانی و برفی، روزهایی که شاید دستان گره خورده مان را ندارد. شانه انداخته باشم بالا برای حرف های همه ی کسانی که اعتقاد دارند که مگر مرد شال آبی فیروزه ایی می اندازد دور گردنش، که دلم خواسته باشد بداند شبیه رنگ آبی فیروزه ایی برایم عزیز است و بگویم دلم می خواهد همیشه از دور ترین فاصله، حتی توی ازدحام با اولین نگاهم او را ببینم و دلم را گره زده ام به رج به رج شال آبی او...
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آبان ۹۲ ، ۱۷:۰۶
ناردخت