ناردخت

به شکوه آنچه بازیچه نیست بیندیش.

ناردخت

به شکوه آنچه بازیچه نیست بیندیش.

ناردخت

اینجا از دغدغه های روزانه ام می نویسم، به طبع بیشترشان خانمانه است تا عمومی، اما هیچ منعی برای ورود آقایان نمی بینم، غیر از اینکه هنگام کامنت گذاشتن رعایت حدود را داشته باشند...

>

۷ مطلب در مهر ۱۳۹۲ ثبت شده است

همیشه ی خدا انگار باید آدمی باشد که زهرمار کنند تمام خوشی هایت ها، خنده های از سر همیشگی ات را، لحظه های بی خیالیت را ...

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مهر ۹۲ ، ۱۶:۲۲
ناردخت


خودم رو آماده می کنم برای دعای عرفه، کتاب مفاتیحم رو باز می کنم و نگااهم می افته به جمله هایی که خودم گوشه و کنار دعا نوشتم، به جاهایی که هایلایت کردم، با جاهایی که کاغذ کتاب بالا و پایین شده، حالا که فکرش رو می کنم، تمام چیز هایی که از پارسال تا امسال نصیبم شده و از دستم رفته همه به خاطر همین دعای عرفه است که پارسال تو تنهایی خودم با یه حال خاصی خوندم،..



۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۹۲ ، ۱۲:۳۵
ناردخت
توی آینه چیزی باعث شد نگاهم ثابت بشه، نه سایه روشن بود، نه ته مانده ی رنگی ، نه خطای دید، یک عدد تار موی سپید جایی بین یک مشت موی قهوه ایی، نمی دونم آدم های دیگه از دیدن تار موی سپید دچار چه حسی می شن ، اما دل ِ من گرفت، غمگین شدم، انگار که چیز مهم و با ارزشی رو از دست داده باشم..
امروز من در نیمه ی 24 سالگی اولین تار موی سپیدم رو دیدم، به روزهای رفته فکر می کنم، به اینکه چه چیز هایی ارزش این رو داشت که به خاطرش موم سپید شه..
زندگی به طور هنرمندانه ایی برنامه ریزی شده...
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مهر ۹۲ ، ۱۱:۱۴
ناردخت

نشسته ایم توی فرودگاه و منتظریم پرواز  مسافرمان بشیند روی زمین، چشمم می افتد به خانواده ایی که آن طرف تر برای بدرقه آمده اند، با یک نگاه داستان را می فهمی، دختر خانواده ی ایرانی ، شده است عروس خانواده ی چشم بادامی. موقع خداحافظی پدر و مادر و پسر چشم بادامی لبخند به لب از همه جدا می شوند، دختر اما، توی آغوش کسی شانه هایش می لرزد، آغوششان طولانی می شود، چند نفر دیگر هم اشک می افتد توی چشمشان اما آن دو...


من گاهی آدم حسودی می شوم، حسود می شوم وقتی تنهای تنها می شوم،  وقتی توی تمام دنیا کسی را ندارم که وقتی دلم حرف زدن دخترانه - خواهرانه خواست، وجودش آرامشم باشد. وقتی کسی را ندارم که با دنیای خودم شریکش کنم. خواهری نیست که کلی خاطره ی مخصوص به خودمان را داشته باشیم، که وقت عروس شدنش/شدنم بشینیم و از آرزوهای بچگی هایمان حرف بزنیم، که یک دنیای صورتی ساخته باشیم برای خودمان و رازهایمان را ریخته باشیم تویش، خواسته هایمان را ریخته باشیم تویش، حرف های خصوصی مان را، من حتی گاهی غصه ی بچه های نداشته ام را هم می خورم که دلشان میگیرد وقتی کسی را ندارند که خاله ی واقعی شان باشد ..


شاید چون خواهری نداشتم یاد نگرفتم چگونه دوست نزدیکی برای خودم دست و پا کنم، و وقت هایی که به سینه امنی نیاز دارم، تنهایم...



۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مهر ۹۲ ، ۰۹:۴۹
ناردخت

                  

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۲ ، ۱۸:۲۴
ناردخت


                         


                                                                  photo by: ناردخت


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۲ ، ۱۱:۳۲
ناردخت
عادت ها دست و پا گیرند، گاهی مجبور می کنند رفتارت و حتی فکر و حرفت خارج از کنترل باشد، بشود فعل غیر ارادی، دست و بالت را ببندد، محدودت کنند. بعضی عادت ها چهارچوب می شوند، حتی وقتی بخواهی هم مطابق آن عمل نکنی حس نامطلوبی نمی گذارد پایت را از آن چهارچوب فراتر بگذاری، اسمش وجدان نیست، در اکثر مواقع ترس و راحت طلبی است که مجبورت می کند قالب پیش فرض را تیک بزنی و معادل آن حشر و نشر کنی.

زندگی برای آنکه از رنگ و لعاب نیافتد باید پر باشد از چهارچوب شکنی، پرباشد از پا فرانهادن، پر باشد از تجربه ی نو، در تنگنای چهارچوب ، بال و پر، حس و حال پرواز را نمی تواند چیزی بیش از حد کلیشه تصور کند، محدود شده ای به قفس خودت، به عادت های خودت، به چگونه بودن برای تحسین شدن، چگونه بودن برای نهی نشدن، تو دلت می لرزد برای آنکه آنی نباشی که همیشه بوده ایی، که جور دیگری دیده شوی، که.. اما ته دلت، هر لحظه می خواهد کتاب قانونت نخ نما تر شود،...

نوشتن در قالب قبل، خود را محدود و مجبور کردن به چهارچوبی بود که مدت هاست پایم از آن فراتر رفته است، گرچه شروعی دوباره و کسب تجربه ی نو هیچ ضمانتی بر بهتر بودن اوضاع ندارد اما هرچه که باشد از درجا زدن بر چیزی که دیگر تعلقی در تو نسبت به آن نیست مسلما خیلی بهتر است. و حال این من هستم، همان آدم با زندگی در قالبی نو!




* بار دیگر شهری که دوست داشتم، نادر ابراهیمی
۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۹۲ ، ۲۰:۰۲
ناردخت