پرواز کن، مثل بادبادکی که از بندهایش رها شده...
من از آن آدم های "بی خیال دنیا خودم رو عشقه" هستم، حالا نه اینکه بتوانم به ضرس قاطع(! دروغ چرا املایش را توی گوگل سرچ کرده ام!) بگویم همیشه و توی همه موارد همین طور بوده ام ، اما توی بیشتر موارد چرا، اصلا یک میل عجیبی توی من هست برای خودتجربگی هر چیزی و خود به نتیجه رسیدگی در هر چیز، دلم نمی خواهد یکی از قبل توی مغزم چبانده باشد هرچیزی نتیجه اش چه می شود و کدام راه مسیر بهتری است برای رسیدن به مقصود، دلم می خواهد رد پای خودم افتاده باشد توی هر تصمیمی که گرفته ام، و البته یک چیزی هم که از مادرم یاد گرفته ام نگاه متفاوت به همه چیز است، اینکه هر چیزی غیر از آن ویژگی هایی که همه ازش خبر دارند کجای دیگر می تواند کاربرد داشته باشد یا هرچیزی غیر از آن چیزی که هست چه چیز دیگری می تواند باشد...
توی زندگی هم راه خودم را رفته ام، نه اینکه هیچ وقت متمایل به کسی یا چیزی نشده باشم ، نه ، مسلما من هم مثل همه ی آدم ها لحظه هایی از زندگی ام بوده که شدیدا تحت تاثیر بوده ام، اما هیچ وقت سلیقه ام با سلیقه ی عمومی همخوانی نداشته، برای همین هم مثلا هر فیلم و هر کتابی که همه از آن تعریف می کنند را می گذارم توی بلک لیستم مگر اینکه کسی که مورد تاییدام است چیزی ورای آنچه همه گفته اند در موردش بگوید..
من فکر می کنم با این طرز زندگی ممکن است در نظر خیلی از کسانی که من را میشناسند آدم جالب و مورد قبولی نباشم اما خیالم راحت است که خودم هستم، هیچ وقت خودم را پشت هیچ ماسکی پنهان نکرده ام و پشت هر انتخابم، سلیقه شخصی و البته مهم تر از آن زمانی برای تصمیم گیری و فکر کردن صرف شده...
* یک چیزی مدت ها نوک زبانم مانده و نشده که به زبان بیاورم و آن هم اینکه خوبیه وبلاگ های خوب و وبلاگ نویس های خوب اینه که آدم را با کلی وبلاگ و وبلاگ نویس خوب دیگه آشنا می کنه :)