
با صداى آیفن بیدار میشوم، مامان موبایلم را که خانه شان جامانده بود برایم آورده، بدن اینکه لحظه ای بماند می رود ، و خداست که مامان ها را همیشه توى مناسب ترین لحظه ها نازل میکند، دیدنش انگار مغزم را ریست میکند، تلوزیون را روشن میکنم، کارشناس برنامه زل زده توى چشمم و در مورد اتفاق دیشب حرف میزند، کمى از خودم فاصله میگیرم، به همه ى آنچه اتفاق افتاده فکر میکنم، بر عکس همیشه که فکر میکردم آدم ها زمانى که حرفشان میشود همه ى واقعیت هایى که توى دلشان حبس کرده بودند را به زبان می آورند میبینم تمام آنچه به او نسبت داده ام، وصله هاى ناجورى بود به تنش.
بدون اینکه وقفه اى بیاندازم برایش مینوسم" آدم هاى زیادى هستند که بودنشان حالم را خوب میکند، اما فقط یک نفر است که حتى فکر نبودنش ویرانم میکند؛ میپرسد آن یک نفر کیست؟ میگویم همانى که قبلم را حلقه زده ام به قلب مهربانش. شماره ام را میگیرد توى صدایش ذره اى ناراحتى یافت نمی شود، توى صداى من اما یک عالمه شرم است ...