تابستان کنار گرمای زیادش، وقت های بیکاری بی پایانش، برنامه های تا 31 شهریور انجام نشده اش، شربت گلاب و آبلیموی تگری اش، مسافرت های نرفته اش، درس های مرور نشده اش، یک آسمان پر ستاره ی مخملی دارد که می ارزد به تمام ناکامی ها، هی خط بکشی روی هر روزی که رفته و یک نفس خیلی عمیق بکشی و چشم بدوزی به آسمانی که تمامی نداردو ستاره های ریز و درشتی که شماره ندارد، آنقدر بعد و اندازه دارد که بی خیال شماره و عدد می شوی و تمام چشم می شوی پیش روی این شگفت انگیز بی همتا، گرچه آسمان شهر حتی توی شب های بی ابر تابستان هم آنقدر عمق و کیفیت ندارد تا گم شوی توی انبوه چشمک زن های نورانی اما همین که می دانی از روزی که ردپای پاییز بیوفتد روی سنگ فرش های خیابان از همین نور های کم سو هم خبری نخواهد بود دل می دهی به ستاره ایی که خیال می کنی برای تو است...
حالا که پاییز کم کم دارد از راه میرسد و تابستان دست هایش را به نشانه ی خدانگهدار بالا برده به اجبار باید بپذیریم که روزهایی بی خیالی و وقت های بی پایان هم عمر دائمی نخواهند داشت و تو مثل سال های قبل باید برگردی پشت میزهایی که قرار است به دانشت اضافه کند...
گرچه دل کندن از آسمان زیبای تابستان سخت است اما تو دلت غنج می رود برای پیاده روی زیر باران های نقره ایی شهرت، خیس شدن در حالی که نمی دانی کی این حجم از باران را برای خودت کرده ایی و شیر کاکائو های داغ ِ داغ ِ داغ...