کلمات بی حوصله ایی که پشت هم قطار شده اند
مدتی می شود که روال
زندگی از دستم خارج شده است، تقریبا می توانم بگویم هیچ چیز نه تنها سر جایش نیست
که حتی جایی که منطقی می بود باشد هم نیست، همه چیز به هم ریخته است حتی منظم ترین
اتفاق های ممکن، حتی ساعات روز، حتی روزهای هفته، عدد دقیقشان را نمی دانم یا به
یقین نمی توانم بگویم بعد از چیزی که الان درگیر آن هستم چه پیش خواهد آمد.
برای آدمی که همیشه شبش
را با برنامه روز بعد تمام می کرد و فردا تلاش میکرد به 70 درصد برنامه های از پیش
تعیین شده اش برسد این خارج شدن از روال و بی برنامه گی خیلی خسته کننده شده و نتیجه
اش نه تنها بی حوصله گی و بی انگیزه گی که از دست دادن خیلی چیزها و اتفاق ها
شده.. یا شاید بهتر باشد بگویم نتیجه اش شده فراموشی های مکرر به حدی که خیلی از
اوقات فراموش می کنم حتی چه چیز را فراموش کرده ام...
و البته گم شدن یا گم
کردن خیلی چیزها، این یکی را البته به درجه ایی از یقین رسیده ام که هر چه قدر یک
چیز برایم مهم تر و با ارزش بوده احتمال بیشتری برای از از دست دادنش هست ...
البته که برایم خسارت سنگینی یه شمار می آید، یک چیز هایی آنقدر برایم عزیز بودند
که نداشتنشان گویی بخشی از بودنم را از من گرفته اند...
مخصوصا آخرینشان که نوعی
حلقه ی وصلم بود با دنیایی که همیشه آرزویم سیر و سلوک در آن است، گرچه گم کرده ام
شئ ای بیش نبود اما نبودش مرا شبیه آدم هایی کرده که عزیزشان را گم کرده اند، تازه
سرسپردگی را فهمیده ام، تازه می فهمم معنی اینکه وقتی گم کرده ایی داشته باشی چشم
و گوشت مدام به زنگ است و با هر خبری دلت هری میریزد و چشمانت هیچ گوشه و کناری
نیست که بی تفاوت از آن گذشته باشد ...
درگیر این حس و حال خودم
هستم که میرسم به فصل انتظار کتاب " من زنده ام " و خجالتم می گیرد از
خودم... از اینکه گم کرده هایم هرچند هم ارزشمند
تنها اشیائی بودند که به زندگی ام رنگ و لعاب داده بودند و این در حالی است که من هم
نفس ِکسانی هستم که گم کرده هایشان بسیار ارزشمندتر هستند و بعد پیش خودم فکر می
کنم فرق آدم ها در همین است، همین می شود که یکی بزرگ می شود و دیگری در جهل خودش
پیله می بندد...
ای کاش امیدی به پروانه شدن این پیله باشد...
نظم خاصی که در دوره ای جدید از زندگی دچارش می شوی
بی نظمی که عین نظم است!
یک چنین دنیای منظمی داریم ما انسان ها...