25 سالگی
انسان ذاتا مسافر است، همیشه ی خدا چشمش به روز و ساعت و دقیقه و ثانیه است تا زمان حرکتش را، فرصتی تازه را از دست ندهد، تا گامی بر دارد، پلکی بزند، خونی پمپاژ کند، نفسی بکشد، فکری کند،..
دقیقه ایی آرام ندارد، هر لحظه در تپشی نو است، هر آن در تکاپوی یافتن اتفاقی نو، نمی تواند آرام و قرار بگیرد، نمی تواند دلش را به ماندن در ثانیه ایی بند کند، نمی تواند بایستد، دست خودش که نیست ، بذاته مسافر است...
مسافر این خانه امروز به کمپ شماره 25 رسیده است، نمی داند چقدر مانده تا رسیدن به نوک قله، تا خدا، اما همین که سر بلند می کند چیزی جز لبخند مهربان خداوند نمی بیند.
نمی داندم چقدر باید به این عدد اضافه شود، نمی دانم چقدر ِ دیگر نامم مسافر باقی می ماند، نمی دانم فرصت آن را خواهم داشت که به تمام کسانی که دوستشان دارم بگویم چقدر برایم عزیزند، نمی دانم می توانم غمی را از دل کسی که رنجانده ام بزدایم، نمی دانم تا کِی می توانم به این آمد و شد ثانیه ها اعتماد کنم، نمی دانم تا اینجای این سفر را چگونه بوده ام، اما این را خوب می دانم که او ، همیشه بهترین بوده است و بهترین ها را برایم داشته....
+ فکر می کنم 25 سالگی هم از آن سال هایی است که زندگی خود به خود به قبل و بعد از آن تبدیل می شود.
+برای خودم اتفاق جالبیه که شماره مطلب 25 به این پست تعلق گرفت:)
تولدت مبارک ناردخت گل گلی.
با آرزوی سالی که بهتر از همه سالهای پشت سرت باشد.