کسی چه میداند کجا می توان پیدایش کرد
يكشنبه, ۱۹ آبان ۱۳۹۲، ۰۳:۵۹ ب.ظ
وسایلمان را جمع کرده ایم برای دهه ی اول محرم کوچ کرده ایم شهر زادگاه پدر و مادر. کوچ برای ما که همه ی اموراتمان با کامپبوتر و یک اینترنت ناسرعت پر محدود رفع و رجوع می شود کار ساده ایست. روزهای اول همه چیز به نظر خوب است، بعد از مدت ها خوردن صبحانه در حالی که تمام اعضای خانواده دور سفره نشسته اند، صبح ها پیاده روی به سمت کوه و جنگل، عصر ها اگر حوصله داشتیم ماهیگیری توی رودخانه، نداشتیم نشستن توی ایوان بزرگ خانه و از هر دری حرف زدن تا اذان، بعد از آن هم رفتن به همان مسجدی که پدر و مادر در جوانی شان می رفتند . و حتی تر دیدن دوست و آشنای و فامیل قدیمی که دیگر اسم بعضی هایشان را هم نمی دانی و مامان هی باید بگویید اون خانومی که روسری سبز بسته نوه عمو ی باباست، یا اون خانومی که لباس محلی پوشیده دختر خاله حاجی باباته ، یا این خانوم مامان عمو تورج ما که می شود پسر خاله خودش است؛ همه ی این ها خوب است ، خارج شدن از محیطی که همیشه در آن بوده ایی و تجربه ی محیطی نو واقعا خوب است اما این تجربه آدم را محدود می کند، دست و بال ادم را می بندد، آدم گاهی وقت ها هول میشود، وقتی که توی خیابان کسی را می بیند که چشم توی چشمش است و نمی داند او یکی از فامیل هاست و یا غریبه ایست که صرفا به این دلیل که تو را تا به حال در آن حوالی ندیده است این چنین روی تو دقیق شده است، دست و بال آدم بسته می ماند وقتی ساعت 6 عصر دیگر اگر چیزی لازم داشته باشد نمی تواند تهیه کند و باید بماند برای فردا، اعصابش بهم میریزد وقتی توی مغازه چیزی را می خواهد مغازه دار با پوزخند مضحک و حالت عاقل اندر صفیحی می گوید که خانوم این اصلا نیست! چرا هست، هست که من می خواهمش ...
حوصله اش سر می رود که گاهی مجبور است روزی 3 بار به شهر خودش برگردد تا نیازش را برطرف کند، زندگی در یک شهر کوچک سخت است وقتی کمتر کسی به علایم رانندگی توجه می کند وقتی هنوز راندن ماشین توسط یک دختر نگاه ها را به سمت خودش جلب می کند،..
اما قشنگ است وقتی می بینی بابا دلش آرام است، حالش خوب است از اینکه بین مردمانی است که یک زمانی دوستشان داشته و خاطراتی با آنها رقم زده، وقتی مامان دوست های دوران مجردی اش را می بیند و تو حال متفاوتی از مادرت را میبینی که هیچ وقت ِدیگر ندیده بودی، صورتش گل انداخته و دوباره جوان شده، و این از خوشبختی چیزی کم ندارد وقتی تمام اعضای خانواده ات دورت باشند و قلب مادرت بتپد و سایه ی پدرت بالای سرت باشد...
حوصله اش سر می رود که گاهی مجبور است روزی 3 بار به شهر خودش برگردد تا نیازش را برطرف کند، زندگی در یک شهر کوچک سخت است وقتی کمتر کسی به علایم رانندگی توجه می کند وقتی هنوز راندن ماشین توسط یک دختر نگاه ها را به سمت خودش جلب می کند،..
اما قشنگ است وقتی می بینی بابا دلش آرام است، حالش خوب است از اینکه بین مردمانی است که یک زمانی دوستشان داشته و خاطراتی با آنها رقم زده، وقتی مامان دوست های دوران مجردی اش را می بیند و تو حال متفاوتی از مادرت را میبینی که هیچ وقت ِدیگر ندیده بودی، صورتش گل انداخته و دوباره جوان شده، و این از خوشبختی چیزی کم ندارد وقتی تمام اعضای خانواده ات دورت باشند و قلب مادرت بتپد و سایه ی پدرت بالای سرت باشد...
۹۲/۰۸/۱۹
حس خوبی منتقل شد.
متشکر
کاش از مدلهای عزاداری آن شهر کوچک هم می نوشتید...