یکهو میبینم یک چیزی از زندگی ام کم شده است، دقیق تر که می شوم رد خیلی چیزها را پیدا می کنم اما هیچ کدامشان براورده کننده ی آن حسی نیستند که بهشان دچار شده ام. یک چیزی شبیه کمبود ویتامین توی بدن، روحم را دچار خستگی و کرختی کرده است. کم کم که پیش می روم دستگیرم می شود که مدت هاست ننوشته ام، نه اینکه اصلا به خودم مجال نوشتن نداده ام، که برای خودم ننوشته ام، یک سری حرف های توی دل است که نه می شود به کسی گفتشان نه زیر عکس های اینستا گرام منتشرشان کرد و نه همینطوری بگذاری نگفته باقی بماند ته دلت، وبلاگ، آن یار قدیمی لازم است دوباره برگردد توی جریان زندگی...