اعتماد به سقف یعنی بعد مدت ها بشینی پشت رول و مسافرای تو ماشین بخوابن!
اعتماد به سقف یعنی بعد مدت ها بشینی پشت رول و مسافرای تو ماشین بخوابن!
خوشحالی یعنی وقتت تنگه و پی دی اف های فارسی به بهترین شکل ممکن کپی پیست می شن!
بدحالی یعنی همین که ازشون تعریف می کنی برات شکلک در میارن و با شکل های عجیب و غریب ظاهر می شن!
بیشتر وقت ها، آدم نمی داند از کی و کدام نقطه شروع کرده به تغییر. فقط یکهو میبیند کلی با آن چیزی که بود فرق می کند. دیگر مثل سابق نمی خندد، دیگر مثل قبل بی خیال نیست، دیگر مثل قبل مغزش خالی نیست از هزار جور فکر و خیال مخرب، دیگر مثل قبل پر از اعتماد به نفس نیست، مثل قبل بلد نیست خوب حرف بزند، خوب بنویسد، خوب فکر کند، می بیند دیگر هیچ شباهتی به آنی که بود ندارد... تغییر کردن و گام برداشتن به عقب تغییر دلخواهی نیست... همین می شود که آدم ها تغییر را دوست ندارند... چون تغییری که تورا حتی نیم گام به جلو ببرد هیچ گاه روحت را فرسایش که نمی دهد که رگی از زنده بودن را تزریق می کند به کالبدت... ادم ها تغییر را دوست ندارند چون ترجیح می دهند همان من ِ خاک خورده باقی بمانند تا من ِ شکسته... دوست دارند توی آینه خودشان را ببینند نه چهل تکه ی ناجور وصله شده...
روزهایی می گذرد که من خودم نیستم، نتوانسته ام مثل دریا، سنگ هایی را که به سمتم پرت می شود را تحمل کنم، خواسته ام کنار بیایم اما رودخانه ای درونم آنقدر عمق نداشته تا سنگ ها را توی خودش جا دهد و هیچ تغییری به خودش راه ندهد و آنقدر خسته که چرا آنقدر توان نداشته ام تا در مقابل پرتاب سنگ ها عمیق تر باشم، چرا تغییر کرده ام و سنگ هایی که به سمتم پرتاب می شدند توانسته اند تغییرم دهند؟ چرا من آنقدر قوی نبوده ام که همیشه و در همه حال همان خود دوست داشتنی ام باشم و مجبور شده ام تغییر کنم و شبیه به موجودی شوم که نه تنها شبیه خودم نیست که حتی دوستش هم ندارم و توی مرام خودم جایی ندارم؟!
این ها را می نویسم اینجا تا تلنگری باشد برایم که نگذارم گِل این تغییر خشک شود و تغییر دوباره اش انرژی ی مضاعف بخواهد...