نصفه های شب است. به دسکتاپ چند تکه شده از مقاله های مختلف و مقاله های چاپ شده ی دور و برم نگاه می کنم. کلافه ام از اینکه بعد از این همه وقت هنوز توی مفهوم اولیه ی مقاله گیر کرده، یک چیزی آن وسط هست که نمی توانم سر دربیاورم! نمی فهمم چرا همه یک کار را انجام داده اند و همان یک کار را کسی نگفته چگونه! حرصم میگیرد که از 100 درصد مقاله 80 درصدش برای یک بنده خداست که کتابش را گرفته ام و حتی توی کتاب هم زحمت نکشیده چیزی بگوید!
به خودم می گویم حالا که راه درست را نمی دانم تا یک جایی را که می فهمم را پیش می روم و بقیه هم راه غلط خودم را تا حداقل یک کاری کرده باشم. این می شود که با اطلاعات نصفه و نیمه شروع به نوشتن می کنم. هرجایی را که نمی دانم چه باید بنویسم نقطه چین می گذارم. آنجاهایی که می دانم یک چیزی کم دارد علامت سوال و آن جاهایی هم که می دانم غلط است رنگش را قرمز می کنم! به کامل نبودم کار فکر نمی کنم و سعی می کنم پیش بروم! دم دمای اذان است که یکهو مغزم جرقه می زند! آن حلقه ی مفقوده بین تمام مقاله ها را پیدا می کنم! یاد میگیرم از چه زاویه ای باید به مقاله ها نگاه می کردم و تا الان چه طور دور خودم چرخیده ام. همیشه نکته اش همین است! باید شهامت شروع کردن را داشته باشی.. همینطور الکی نگفته اند از تو حرکت از خدا برکت!
پ.ن: سرما خوردگی بد نیست، سرفه و آب ریزش بینی و عطسه های پشت هم بد نیست! این خواب آلودگی و سردرد و بدن درد است که دمار از روزگار آدم در می آورد.