توی خانه مان سه گل همراه ما زندگی می کنند، دو تایشان از یک نوع اند، یکی اما متفاوت از آن دو است. از همان اول ِ ورودشان به خانه روی هرکدامشان اسمی گذاشتم، یکی از آن دو گل که هم جنس هستند شد خانم خانه، آن یکی هم آقای خانه، گل سوم هم گل "ما" بود، نه اینکه قصد و نیتی در کار باشد اما از همان اول، من دلم بیشتر پیش گل خودم بود، نگران خیس بودن خاک توی گلدانش، مرغوب بودن خاکش، نور گیر بودن جایی که گذاشته بودمش و هر چیز دیگری که فکر می کردم برای رشد و سالم ماندنش مفید است بودم، "او" اما حواسش به همه شان بود، به نوبت به تک تکشان سر می زد، آب توی گلدانشان را تازه تازه می کرد، حتی حیاط و محیط زندگی شان را هر چندوقت یک بار دستی می کشید ، طوری که هر کس چشمش به گل هایمان می افتاد با همان نگاه اول می فهمید کسی هست که حواسش به همه ی آنهاست، "او" حتی نگران شاخه های درخت انجیر و انگور همسایه که بخشی از بودنشان را به ما بخشیده اند هم هست، رفته رفته گل "ما" بزرگ و بزرگ تر شده، مدام شاخه ای تازه میکند و طوری بزرگ شده که کسی باورش نمی شود توی همین چندماه این همه قد علم کرده باشد، حال و هوای گل آقای خانه هم خوب است، بعضی از برگ هایش رو به زردی رفته اند اما این بین شاخه ای نو جوانه زده و این روزها غنچه ایی هم به انبوه برگ هایش اضافه شده، گل خانم خانه اما مدت هاست خشک شده، با اینکه کلی برای زنده ماندنش تلاش کردیم، اما نشد که نشد، هر چند وقت یک بار گوشه ای شاخه ایی سبز می رویید یا برگی نو اما این روزها هیچ اثری از زنده بودنش نیست، گلدانش اما هنوز دست نخورده در بهترین نقطه حیاط باقی مانده، هر وقت که نگاهش می کنم سرم پر می شود از یک عالمه فکر و سوال؛ به گل "او" نگاه می کنم و به شاخه ی تازه جوانه زده اش..
فکر می کنم این سه گل یکی از مهم ترین درس های زندگی مشترکمان را به من داده اند...
فکر می کنم این سه گل یکی از مهم ترین درس های زندگی مشترکمان را به من داده اند...