مثل عادت این روزهایت که همیشه چیزی هست که یادت رفته باشد همراهمت باشد، باز فراموش کرده ایی کلیدهایت را برداری، زنگ خانه را میزنی و صدای بابا را می شنوی، قبل از باز کردن در کمی شوخی های پدرانه-دخترانه می کند و تو ناز می کنی برایش و بعد در را برایت باز می کند، پشت در آپارتمان هم به همین منوال است، وقتی هم که وارد خانه می شوی دستت را می گیرد و پیشانی ات را می بوسد، بوی غذا خانه را پر کرده و مامان هم جایی توی پذیرایی نشسته و صدایت می کند که وسایلی را که امروز برایت خریده را نشانت دهد.
من اما خیلی چشمم دنبال وسایلی که تا یک ماه دیگر می شود وسایل زندگی ام نیست، چشمم به دستان مامان است، به صدای گرمش، به حس خوب نگاهش، به صدای قلبش که نمی توانم تندی تپیدنش را نشنوم، چشمم به غم و شادی نگاه باباست، به فشار آغوشش که این روزها محکم تر شده، بوسه های دائمی اش که این روزها پر تکرار تر شده، من چشمم به گوشه گوشه ی این خانه است که تا ماهی دیگر ، حضور دائمی ام هم در آن غیر ممکن می شود، دیگر باید برای چند ساعت بیشتر ماندن در آنجا دلیلی داشته باشم، دیگر باید مثل باقی مهمان ها به وقت مناسب بیایم و بروم، بغضم می گیرد و دلم می خواهد بیتابی کنم و کسی را واسطه کنم پیش خدا که کاش بزرگ شدن را تقدیرمان نمی کرد، که همیشه پدر و مادری جوان داشتیم و هیچ وقت دلتنگیشان را نسیبمان نمی کرد؛ کاش...
دلم برای این خانه، دلم برای صدای قدم های مامان، دلم برای حرم نفس های بابا، دلم برای شوخی ها و حرف های خواهرانه-برادانه مان با داداش حاجی، دلم برای لحظه لحظه ی این خانه تنگ می شود.