ناردخت

به شکوه آنچه بازیچه نیست بیندیش.

ناردخت

به شکوه آنچه بازیچه نیست بیندیش.

ناردخت

اینجا از دغدغه های روزانه ام می نویسم، به طبع بیشترشان خانمانه است تا عمومی، اما هیچ منعی برای ورود آقایان نمی بینم، غیر از اینکه هنگام کامنت گذاشتن رعایت حدود را داشته باشند...

>
و من هنوز هم به قرار هایم دیر میرسم
حتی اگر در خوابم باشد
و تو چون همیشه منتظرم می مانی
حتی اگر توی خوابم باشی
حتی تر اگر برف هم ببارد
بدون شک،حالا تو بهترین آدم برفی دنیا شده ایی...




* افشین صالحی
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۹۲ ، ۱۳:۳۵
ناردخت

می گوید نمی شود و خودش را با کاغذ های روی میزش مشغول می کند. من اما می دانم که می شود

می دانم به همان راحتی که می گوید نمی شود میشود که بشود

بدون هیچ حرفی بیرون می آیم و سرم را پر می کنم از هزاران جمله معترضه ، از بیزاری به سیستم نیازمند به پارتی، از بیزاری به سیستم نیازمند به پول، از اینکه برای اینکه وظیفه ایی درست و به وقت مناسب انجام شود باید کلی ناز و ادایشان را تحمل کنی ، کلی زیر بال و پرشان هندوانه بگذاری، کلی لبخند زورکی و بی ریخت تحویلشان دهی، کلی بروی و بیایی تا شاید بالاخره فرجی شود، این ها همه اش البته وقتی لازم می شود که پول یا پارتی نداشته باشی، برایت واضح و روشن است که اهل رشوه دادن و گرفتن نیستی، حتی قبل تر از اینکه بدانی رشوه دهنده هم گناه کمی نکرده، دوستش نداشتی ، از همان وقتی که بچه ها می خواستند پول بگذارند روی هم که راننده اتوبوس را راضی کنند آخر شب ببرتشان شهربازی و تو گفته بودی اگر وظیفه اش است که انجام دهد دیگر چه پولی و آنها گفته بودند هندوانه زیر بغل است و کوتاه بیایم، اما به خودم می گویم متنفرم از پارتی ، از اینکه باید پارتی باشد تا کارت به روش درست انجام شود اما چیزی توی دلت می پرسد حالت بد است از اینکه سیستم مشکل دارد یا از اینکه خودت پارتی نداری؟؟!!!

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۲ ، ۱۳:۱۹
ناردخت

*

دقیقا نمی دانم چند ساله بودم که کامپیوتر به عنوان عنصری نو ظهور وارد خانواده مان شد، اولش جز کلاس برایم چیز دیگری نداشت، تحت محیط داس بود و چند دکمه می زدیم و دیگر نمی دانم چه می شد، حقیقتا فراموش کرده ام بعد از زدن چند دکمه چه اتفاقی می افتاد فقط یادم است برادارم برنامه نویسی را یاد گرفته بود و او می توانست استفاده ی بیشتری از کامپیوتر داشته باشد، بعد از آن هم فکر کنم سیستم عامل مان ارتقاع یافت، می توانستم با برادر کوچکم سرِ بازی مارکو مسابقه بگذاریم و چقدر برایمان هیجان انگیز بود، البته بازی اش را قبلا با سونی تا ته اش رفته بودیم اما با کامپیوتر گوبا مزه ی دیگری داشت، از ویندوز 95 اش را یادم هست، آن موقع ها بابا و مامان برایمان سی دی های آموزش زبان گرفته بودند و الحق که سی دی خوبی بود، هم زبانمان را تقویت کرده بود، هم لحجه مان را، بعد از آن هم بازی های رنگ و وارنگ وارد زندگی مان شدند، از فیفا گرفته تا هزار چیز دیگر، چقدر ذوق کردیم وقتی فیفایی آمد که گزارشگرانش ایرانی بودند و تیم ایران هم جزوشان بود، آن موقع ها عادل فردوسی پور تازه آمده بود و هنوز جوجه به حساب می آمد، همین جواد خیابانی که حالا حرف زدنش برایمان حکم جک تعریف کردن را دارد آن روزها توی اوج بود،  حتی یادم است وقتی توی بازی حرفه ایی شده بودیم میرفتیم ایران و آرژانتین را انتخاب می کردیم و سوراخشان می کردیم! دلمان می خواست حداقال توی رویاهایمان همیشه شکست خورده نباشیم، فوتبالمان آن روزها خیلی درب و داغان بود ( البته بهتر از این روزها بود) ، اما یک عده جوان که آن روزها خیلی غیرت داشتند و دور هم جمع شدند و  یکی شان دایی بود که پشت مدافعان یک فرصت خوب ساخت برای خداداد... و توی دروازه ... توی دروازه... گــلــــــــ گل برای ایران..

ویندوز ما آن موقع 98 بود،  آن روزها را خوب یادم است، دیگر استفاده ما از کامپیوتر شکل دیگری پیدا کرده بود و فهمیده بود آن را نساخته اند برای بازی کردن، هر بار که ویندوز جدید می آمد برادرم نصب می کرد و البته باقی نرم افزار ها را هم، ما تنها یوزرهای کامپیوتر بودیم و ادمین براردم، آن روزها نمی دانستم ویندوز و هر نرم افزار دیگری باید لایسنس داشته باشد، نمی دانستیم خودی ها نسخه اصلی را کرک می کنند و می دهند دستمان ، نمی دانستیم آن هزار تومانی که با اکراه برای سی دی می دهیم در حقیقت مفت است، هنوز البته اینترنت را نشناخته بودم و فکرش را نمی کردم روزی برسد خودم جزو کسانی باشم که دلش می خواهد همیشه آپ تو دیت باشد، جدیدترین هر چیز را روی سیتیمش نصب کند و این حرف ها...

برادرم راهی یزد شد برای گرفتن کارشناسی اش، آن زمان اولین مواجه رو در روی من با کامپیوتر بود، یادم است اولین ویندوزم را با چه استرسی نصب کردم، آن زمان به عقلم نرسیده بود با همان اینترنت دایل آپ سرچ کنم نحوه ویندوز نصب کردن را، تکیه کرده بودم به همه ی چیزی که از کارهای داداش و حرف هایش یادم مانده بود، از سر غرور هیچ وقت خدا مثل آدم ننشسته بودم پیشش که این ها را یادم دهد، فقط می دانستم با نصب ویندوز چیز زیادی از دست نمی دهیم، جز همه ی آنچه در دسکتاپ است و هر چه در درایو C، آن وقت ها هم مثل الان نبودم که کلی دانلود کرده باشم و همه چیز را ریخته باشم توی دسکتاپ، هیچ وقت یادم نمی رود آن نفس عمیقی را که بعد از روشن شدن بی عیب کامپیوتر کشیدم، حس فتح اورست را داشتم..

بعد از آن دیگر برادرم روی هوش کامپیوتری ام حساب می کرد و من را به عنوان وردست خودش قبول داشت، بعد بعدش هم دیگر رفته بودم سراغ استفاده های بیشتر و دیگر کاربر حرفه ایی شده بودم برای خودم. اما تا اینجا همه اش پیش زمینه بود، برای چیزی که تمام خاطرات این همه سال را پیش رویم آورد، توی تنظیمات می گشتم دنبال گزینه ایی که ببینم مثلا کسی پیدا می شود که از متن کپی کرده باشد یا نه، بی حوصله بودم و خیلی پی اش را نگرفتم، آمار کاربران برایم جالب تر بود، بعد از این همه مدت رفتم از چند و چونش سر در آورم یک هو چیزی نگاهم را جلب کرد، از میان تمام افرادی که از سیستم عامل های مختلف استفاده می کنند، یکی را یافتم که ویندوزش 95 بود، مغز فانتزی ام فوری دلش خواست حدس بزند این کاربر محترم ویندوز 95 کیست که هیچ نشانه ایی جز نگاه کردن به تمام پست ها نگذاشته است، مغزم پیش خودش فکر کرد شاید یک نفر بوده که از همان سال هایی که ویندوز 95 ، ویندوز قالب بود بُعد زمان را شکسته و آمده اینجا و حالا دارد توی وبلاگ ها می چرخد و فکر می کند این ها پیغام هاییست که از انسان های دیگر کُرات دریافت می کند، یا شاید خودم هستم که وقتی دلم خیلی کوچک بود و برادرم اجازه نمی داد خیلی زیاد از کامپیوتر استفاده کنیم، غصه خورده بودم به خدا گفته بودم آینده ام را نشانم دهد، یا شاید یک نفر تمام این سال ها را خواب بوده و حالا تازه از خواب بیدار شده است و تازه وارد دنیای جدید شده، لابد حالا خیلی سرش داغ کرده از این همه تغییری که توی دنیا اتفاق اتفاده، یا شاید پدر بزرگی است که به تازگی انباری شان را تمیز کرده و چشمش افتاده به کامپیوتر قدیمی پسرش که حالا مهاجرت کرده کانادا و به هزار زور و زحمت همه ی این وسایل را آورده توی خانه و کلی زحمت کشیده استفاده از کامپوتر را یاد بگیرد تا ببیند چگونه می تواند با  کامپیوتر با پسرش گفت و گوی تصویری داشته باشد، یا شاید یک خانم تقریبا سن و سال دار با عینک ته استکانی ، که توی مطب یک دکتر پیر، که تمام مریض هایش افراد خاص و همیشگی هستند باشد که تصمیم گرفته یک نواختی روزانه اش را به هم بزند، یا پسر جوانی که تازه رفته سربازی و توی بخشی کار می کند که کامپیوتر و اینترنت دارد و می تواند وقت هایی که دلش خواست توی اینترنت بپلکد(اصلا توی سربازی اینترنت هست آیا؟!)، یا شاید ... :)

کاربر محترم ویندوز 95، نمی دانم تو کدام یک از فرضایتی هستی که به ذهن من رسیده ای، اما دوست دارم  دوباره بیایی و اگر دلت خواست این بار نشانی از خودت به جا بگذاری، البته می دانم تو ممکن است هیچ کدام از این فرضیات نباشی اما از تو ممنون بابات اینکه باعث شدی خاطرات چندین ساله توی ذهنم مرور شود..




*عنوان اصلی این متن این بود: "کابر ویندوز 95 عزیز"، البته میدانم رسم نیست عنوان را این پایین بنویسند، اما دلم خواست در انتها معلوم شود این نوشته طولانی به چه کسی تعلق دارد:)


۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۹۲ ، ۰۰:۳۸
ناردخت


گفت:

     

  مبادا نوع نگاهت برادر دیگرت را بیازارد، که مومنم نخواهی بود...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۲ ، ۲۰:۵۴
ناردخت

یکی از ژن هایی که توی خانواده ما به طور کاملا زیادی غالب است حس ریاست است. هیچ کداممان نمی توانیم توی محیطی باشیم یا کار کنیم که بالاتر از ما کسی هست و به ما دستور می دهد. از روی همین حس بود که بعد از فارغ التحصیلی به جای اینکه بروم دنبال کسب و کار دولتی و غیر دولتی و آزمونی ،که از اساس تمام این آزمون ها را تقلب می دانم ، کاری را مرتبط با رشته تحصیلی ام شروع کردم، همه ی چیزی که لازم داشتم لپتاپم، دانش آماری ام، چند کتاب مناسب برای کار های آماری که هر کجا بعضی روابط و استدلال ها را فراموش کردم به آنها رجوع کنم و یک سیم کارت جدای سیم کارت همیشگی ام بود. خیلی زود کارم گرفت و به نتیجه ایی بهتر از حد انتظارم رسیدم.

از آنجا که بیشتر کارهای دانشجو ها به یک روال بود تقریبا چشم بسته کار را تمام می کردم و به دستشان می رساندم؛ چیزی که خیلی ها از آن استقبال می کردند چرا که تمام کارشان را گذاشته بودند برای روزهای آخر و این سرعت عمل به مذاقشان خوش می آمد. اما بعضی پروژه ها هم بود که بنابه تعداد کم داده ها، یا نوع فرضیه لازم بود از روش های دیگر آماری استفاده کنم که باید رویشان دقت بیشتری می کردم چرا که کار روتینم نبود و باید برای اطمینان حتما به کتاب های مرجع ام رجوع می کردم. آخرین کار آماری ام هم یکی از همین کار ها بود، می دانستم که همین اواخر کار مشابهی را انجام داده ام و به خاطر مشغله زیاد روزهای آخر آذر حوصله اینکه بنشینم کتاب هایم را مرور کنم نداشتم، توی ایمیل هایم فایلی که فکر می کردم همین کاریست که دنبالش گشتم را پیدا کردم اما بعد از دانلود دیدم برایشان رمز گذاشته ام و رمز را فراموش کرده ام. نا امید از اینکه فایل مشابه ای در دست هست خواستم کار جدید را بدون معطلی بیشتر انجام بدهم اما حسش نبود!
توی همین حال و احوال بودم که صدای زنگ موبایلم بلند شد، دختری آن طرف خط می گفت قبلا کارش را انجام داده ام و 27 دی زمان ارائه اش است و می خواست فصل 4 پایان نامه اش که من انجام داده بودم را برایش توضیح دهم ، گفتم که کارش را فراموش کرده ام و قرار شد برایم ایمیل کند و بعد با هم صحبت می کنیم. ایمیل اش را که باز کردم و رفتم سراغ فرضیه ها دیدم مشابه همان کاریست که لازم داشتم. یک لبخند پررنگ تحوبل خدا می دهم که دلش نخواسته توی این روزهای پر دغدغه وقت زیادی برای این کار آخر بگذارم و قبل از هر چیز کار همین بنده ی خدا را که گره مرا وا کرده در کمتر از ساعتی انجام می دهم و بعد هم همه چیز با حس خوبی تمام میشود. حس دلگرم کننده ی نگاهی پر مهر و دلسوزانه ی قلبی مهربان که توی گوشت نجوا می کند من همیشه در کنار تو هستم.




+ چیزی که یاد گرفتم این بود که همیشه جایی رمز کار ها را نگه دارم برای روزی که شاید به آن ها نیاز پیدا کردم.
+ ...
+ کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد، صد نکته از این معنا گفتیم و همین باشد.
+ کاری به معنی و مفهوم فال یلدای امسالم ندارم، همین که حافظ غزلی را که دوست داشتم برایم جدا کرد برایم دوست داشتنی است.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ دی ۹۲ ، ۱۳:۴۷
ناردخت

فکرهاى عزیز،

هجوم یکباره شما در زمان خواب , موجب عذاب من میشود, لذا خواهشمند است در گروه هاى منظم شش تایی در ساعات مختلف شبانه روز به مغز محترم من مراجعه کنید, بدیهى است  در این صورت فرصت کافى براى پرداختن به هر کدامتان را خواهم داشت.




باتشکر ناردخت





* لازم به ذکره که طی مذاکراتی که داشتیم فکر ها قبول کردن دیگه قبل از خواب مزاحم من نشن و البته این اجازه رو از من گرفتن که گاهی وارد خواب هام بشن و من رو در جریان بگذارن، نتیجه این شد که فردای مذاکرات خواب من از 6 ساعت به 9 ساعت، روز دوم به 11 ساعت و روز سوم یه 13 ساعت به درازا کشید که من این توافق رو به هم زدم و اعلام کردم که راضی به شرایط قبل هستم.

۱۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۲ ، ۰۶:۴۹
ناردخت

همیشه ی خدا از خواندن تاریخ بدم می آمد، البته اگر بخواهم راستش را بگویم اول ِ اولش نه، ولی از جایی که پای قاجار و پهلوی باز شد حالم بد میشد از خواندن تاریخ، نه اینکه مطالعات تاریخی داشته باشم، همه اش محدود به همانی بود که توی مدرسه می چپاندن توی مغزمان ، توی همان کتابی که اولش نوشته بود ما تاریخ را می خوانیم برای اینکه اشتباهات گذشتگان را ببینیم و بیاندیشیم رویشان و دیگر خودمان تکرارشان نکنیم؛ از همان روزی که همانی را که توی کتاب تاریخم خوانده بودم را می توانستم با تغییر اسامی توی روزنامه ها و اخبار روزانه ام ببینم،...


اسمش را گذاشته باشند اشتباه تاریخی، گذاشته باشند موفقیت تاریخی ، گذاشته باشند جوک تاریخی فرقی ندارد. در تاریخی بودنش شکی نیست، حتما آیندگان مثل همان روزهای من حالشان از این واقعه ی تاریخی عصر من بهم می خورد و بدشان می آید از من و ملتی که برای شکست ها و عقب نشینی هایش جشن می گیرد.




* آیا فقط آنها به اینترنت دسترسی دارند؟ آیا فقط آنها می توانند اخبار را منتشر کنند؟ آیا فکر می کنند ما دروغ هایشان را باور می کنیم؟ آیا برای همیشه راستش را باید از آن طرف آبی ها بشنویم؟ آیا ما چشم و گوش و فهم نداریم؟  آیا ما ملتی سر به زیر و ازآنها که هرچه بزنند توی سرشان دم نمیزنند هستیم؟ آیا ما دسترسی به متن توافقنامه هیچ وقت نخواهیم داشت؟ آیا روحانی مچکریم؟!!


* اینکه آنچه ما در کتاب های درسی مان می خواندیم چه قدر منطبق است با آنچه در کتاب های مرجع معتبر وجود دارد بحث دیگریست!

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آذر ۹۲ ، ۱۹:۳۵
ناردخت

هنوز چشمانم را باز نکرده ام،

باران از لای پنجره خودش را پرت می کند روی صورتم

باران هست

پاییز هست

سرما هست

برگ ریزان هم هست...


بهترین ِ بهترینِ زندگی من ، جایی همین حوالی رقم خورد...


۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آبان ۹۲ ، ۱۸:۰۹
ناردخت
وسایلمان را جمع کرده ایم برای دهه ی اول محرم کوچ کرده ایم شهر زادگاه پدر و مادر. کوچ برای ما که همه ی اموراتمان با کامپبوتر و یک اینترنت ناسرعت پر محدود رفع و رجوع می شود کار ساده ایست. روزهای اول همه چیز به نظر خوب است، بعد از مدت ها خوردن صبحانه در حالی که تمام اعضای خانواده دور سفره نشسته اند، صبح ها پیاده روی به سمت کوه و جنگل، عصر ها اگر حوصله داشتیم ماهیگیری توی رودخانه، نداشتیم نشستن توی ایوان بزرگ خانه و از هر دری حرف زدن تا اذان، بعد از آن هم رفتن به همان مسجدی که پدر و مادر در جوانی شان می رفتند . و حتی  تر دیدن دوست و آشنای و فامیل قدیمی که دیگر اسم بعضی هایشان را هم نمی دانی و مامان هی باید بگویید اون خانومی که روسری سبز بسته نوه عمو ی باباست، یا اون خانومی که لباس محلی پوشیده دختر خاله حاجی باباته ، یا این خانوم مامان عمو تورج ما که می شود پسر خاله خودش است؛ همه ی این ها خوب است ، خارج شدن از محیطی که همیشه در آن بوده ایی و تجربه ی محیطی نو واقعا خوب است اما این تجربه آدم را محدود می کند، دست و بال ادم را می بندد، آدم گاهی وقت ها هول میشود، وقتی که توی خیابان کسی را می بیند که چشم توی چشمش است و نمی داند او یکی از فامیل هاست و یا غریبه ایست که صرفا به این دلیل که تو را تا به حال در آن حوالی ندیده است این چنین روی تو دقیق شده است، دست و بال آدم بسته می ماند وقتی ساعت 6 عصر دیگر اگر چیزی لازم داشته باشد نمی تواند تهیه کند و باید بماند برای فردا، اعصابش بهم میریزد وقتی توی مغازه چیزی را می خواهد مغازه دار با پوزخند مضحک و حالت عاقل اندر صفیحی می گوید که خانوم این اصلا نیست! چرا هست، هست که من می خواهمش ...
حوصله اش سر می رود که گاهی مجبور است روزی 3 بار به شهر خودش برگردد تا نیازش را برطرف کند، زندگی در یک شهر کوچک سخت است وقتی کمتر کسی به علایم رانندگی توجه می کند وقتی هنوز راندن ماشین توسط یک دختر نگاه ها را به سمت خودش جلب می کند،..

اما قشنگ است وقتی می بینی بابا دلش آرام است، حالش خوب است از اینکه بین مردمانی است که یک زمانی دوستشان داشته و خاطراتی با آنها رقم زده، وقتی مامان دوست های دوران مجردی اش را می بیند و تو حال متفاوتی از مادرت را میبینی که هیچ وقت ِدیگر ندیده بودی، صورتش گل انداخته و دوباره جوان شده، و این از خوشبختی چیزی کم ندارد وقتی تمام اعضای خانواده ات دورت باشند و قلب مادرت بتپد و سایه ی پدرت بالای سرت باشد...




۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آبان ۹۲ ، ۱۵:۵۹
ناردخت


۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۹۲ ، ۱۴:۰۷
ناردخت