من و این حال خرابم:)
دو هفته ایی می شود که سرما خورده ام، با کوفتگی و بدن درد شروع شد و چون شروعش با کنفراس کلاسی ام یکی بود زیر بار دکتر رفتن نرفتم تا نکند کسلی و خواب آلودگی داروها تاثیر بدی بر ارائه ام داشته باشد! کنفراس تمام شد و گلو درد من شدت گرفت، اما هنوز عمر سرماخوردگی به سه روز نرسیده بود، با توجه با قوت بدنی می دانستم هرچه باشد از پسش بر می آیم نیازی نیست برای یک سرما خوردگی ساده چند نوع داروی شیمیایی به بدنم اضافه کنم، با شلغم و چهار مغز و بخور سر کردم، اما بهتر نشد که نشد، حالا یک هفته هم از سرما خوردگی گذشته بود و به علائم قبلی گرفتگی صدا و سرفه و عطسه و دو جعبه خالی دستمال کاغذی اضافه شد، اما دیگر غرورم اجازه نمی داد پیش دکتر بروم، که بدنم نتوانسته یه سرما خوردگی ساده را خودش حل کند؟! بهش برمی خورد و سردرد و گوش درد را به باقی درد ها اضافه می کند و حس چشایی و بویایی را از من می گیرد، حالا شده ام شبیه آدمی که نه فشارش می کشد خودش را جابه جا کند، نه درد عظلانی ، نه حجم سرفه و عطسه ها...
هنوز هم اما خودم را راضی نکردم به درمان دارویی، توی همین حال و هواست که با دوست دانشگاهی "او" می رویم نوک کوه برف بازی، حال مساعدی ندارم اما نمیشود آن همه برف صاف و یکدست را دید و بچه نشد، دوست ِ"او" می گوید آدم وقتی بچه دار می شود دوست دارد خودش هر جور دردی داشته باشد اما بچه اش مریض نشود، حتی یک سرما خوردگی ساده، من به "او" نگاه می کنم که مثل همه ی مردهای دنیا فکر می کند وقتی سرما خورده است به بدترین و غیر قابل تحمل ترین بیماری دنیا دچار شده است و "او" به من که فکر می کند آنقدر کله شق هستم که حاضر نیستم توی همین حال رو به موتم هم کوتاه بیایم! هردوی مان فکر می کنیم اگر قرار باشد بچه مان به آن یکی برود چه به سرمان می آید!!!
برف تب و لرزم را شدید تر می کند، پالتوی خودم جوابم می کند و پالتوی او را قرض می گیرم و کم کم چشمم گرم می شود، توی خواب به آدمی فکر می کنم که گوش هایش گرفته و هیچ بویی را نمی شنود و تمام مزه ها را یکی می داند و هنوز هم فکر می کند که بدنش می تواند از پس یک سرما خوردگی ساده بر بیاید!!