حس خوب..
" کمی دیرتر" را همان وقت ها که تازه چاپ شده بود و من هی به داداش حاجی می گفتم این آخرین کتاب سید مهدی شجاعی است و دوست دارم بخوانمش از او هدیه گرفته بودم، نمی دانم قبل از آن کدام کتاب سید را خوانده بودم که شور خاصی برای خواندن این آخرین هم داشتم اما از وقتی که با امضای داداش حاجی هدیه شد به من کتاب رفت نشست توی انبوه کتاب های نخوانده و من هم یادم رفت اصلا همچین کتابی دارم، یک جور هایی هم دلم می خواست مدتی از نشر کتاب گذشته باشد، راستش خیلی هم میانه خوبی با کتاب هایی که تبلیغ همگانی پشت آن است و هر جایی عکس آن را میشود دید ندارم، با تمام این ها فکر می کنم زمان زیادی می شود که کتاب نخوانده مانده بود توی کمدی که این روزها جای کتابخانه نداشته ام را پر می کند..
توی همین روزها که ساعت را الکی کشیده ایم عقب و هنوز ساعت بدنمان عادت به زمان قبلی دارد، بعد از نماز صبحی که بالاخره به وقت خودش ادا شد، دست بردم توی همان کمدی که ذکر شد و بین رفیق اعلی و کمی دیرتر با تردید دستم رفت به سمت کی دیرتر ..
کتاب را با جبهه ی بدی شروع کردم، خود سید هم توی مقدمه گفته بود کتاب خیلی حرف گوش کن نبوده و .. خلاصه هی هر چند صفحه یکبار توی دلم به سید می گفتم برادر دیگر باید از نوشتن دست برداری ، داستان توی اوج خداحافظی کردن را بهش یادآوری می شدم تا اینکه اسد توی داستان کم کم به حرف می آید و تو را می اندازد توی مسیری که هیچ وقت فکر نمی کردی به همین راحتی مغمومش شوی...
خیلی نمی خواهم از کتاب بگویم، سید مهدی شجاعی را هم حتما همه تان می شناسید، چند کتاب فوق العاده دارد که خواندشان واقعا می ارزد، فقط می خواهم بگویم کتاب فکر کنم 250 صفحه ایی را نرسیده به نماز مغرب تمامش کردم و البته تر توی فصل پایانی اش یک حال خوب و عجیب بهم دست داد که دلم نیامد شما را با آن سهیم نکنم...