ناردخت

به شکوه آنچه بازیچه نیست بیندیش.

ناردخت

به شکوه آنچه بازیچه نیست بیندیش.

ناردخت

اینجا از دغدغه های روزانه ام می نویسم، به طبع بیشترشان خانمانه است تا عمومی، اما هیچ منعی برای ورود آقایان نمی بینم، غیر از اینکه هنگام کامنت گذاشتن رعایت حدود را داشته باشند...

>

خونه جاییه که عطر نفس های تو توشه...

يكشنبه, ۱۸ اسفند ۱۳۹۲، ۱۲:۲۱ ق.ظ


مثل عادت این روزهایت که همیشه چیزی هست که یادت رفته باشد همراهمت باشد، باز فراموش کرده ایی کلیدهایت را برداری، زنگ خانه را میزنی و صدای بابا را می شنوی، قبل از باز کردن در کمی شوخی های پدرانه-دخترانه می کند و تو ناز می کنی برایش و بعد در را برایت باز می کند، پشت در آپارتمان هم به همین منوال است، وقتی هم که وارد خانه می شوی دستت را می گیرد و پیشانی ات را می بوسد، بوی غذا خانه را پر کرده و مامان هم جایی توی پذیرایی نشسته و صدایت می کند که وسایلی را که امروز برایت خریده را نشانت دهد.

من اما خیلی چشمم دنبال وسایلی که تا یک ماه دیگر می شود وسایل زندگی ام نیست، چشمم به دستان مامان است، به صدای گرمش، به حس خوب نگاهش، به صدای قلبش که نمی توانم تندی تپیدنش را نشنوم، چشمم به غم و شادی نگاه باباست، به فشار آغوشش که این روزها محکم تر شده، بوسه های دائمی اش که این روزها پر تکرار تر شده، من چشمم به گوشه گوشه ی این خانه است که تا ماهی دیگر ، حضور دائمی ام هم در آن غیر ممکن می شود، دیگر باید برای چند ساعت بیشتر ماندن در آنجا دلیلی داشته باشم، دیگر باید مثل باقی مهمان ها به وقت مناسب بیایم و بروم، بغضم می گیرد و دلم می خواهد بیتابی کنم و کسی را واسطه کنم پیش خدا که کاش بزرگ شدن را تقدیرمان نمی کرد، که همیشه پدر و مادری جوان داشتیم و هیچ وقت دلتنگیشان را نسیبمان نمی کرد؛ کاش...


دلم برای این خانه، دلم برای صدای قدم های مامان، دلم برای حرم نفس های بابا، دلم برای شوخی ها و حرف های خواهرانه-برادانه مان با داداش حاجی، دلم برای لحظه لحظه ی این خانه تنگ می شود.



موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۲/۱۲/۱۸
ناردخت

نظرات  (۱۲)

۱۸ اسفند ۹۲ ، ۱۲:۰۱ یک بنده ی خدا
هی این پست را خواندم و هی بغض کردم هی این پست را خواندم و هی خوشحالم از شروع زندگی جدیدت و هی این پستت را خواندم و به روزیی فکر کردم که باید به عنوان مهمان بیایم خانه ی پدری ام هی این پستت را خواندم و هی بغض کردم...
پاسخ:
تو که می دانی چقدر بغض دارد..
اصلا همه ی این ها به کنار
بزرگ شدن اتفاق بدی است...........
این روزهای آخر خانه پدری سخت ترین روزهای زندگی یک دختر است. سختی که شادی عروس شدن را آب می کند و قطره قطره با هر بهانه ای ، ریز و درشت، از چشمانت می افشاند.
هواییمان کردی ناردختم.
پاسخ:
راست می گویی بانو، اصلا هم فرقی ندارد که خانه ات توی همان شهر باشد ، هر روز ببینشان، هر روز صدایشان را بشنوی
فرقش در این است که دیگر با صدای نماز بابا از خواب بیدار نمی شوی
دیگر کسی توی خانه منتظرت نیست که دیر و زود آمدنت برایش فرق داشته باشد
دیگر....
ما نیز نظرمان را گفتیم!

مادربزرگ مان - که بی شک اکنون در بهشت منزل دارد - همیشه در این مواقع می گفت:
سفید بخت بشی مادر!

ما نیز با تقدیم احترام برای شما "فوروارد" می کنیم!(خوب معادل کلمه بیگانه "فوروارد"را نمی دانستیم !!!)
پاسخ:
این نقل و نبات های پدر و مادر بزرگ ها اگر نبود ما با چه طعم لحظه هایمان را شیرین می کردیم؟!
خدا قرین رحمتشون کنه:)

ممنون از حس خوبیتان، راستش را بگم؟!
مادر ها احساسشان را بیشتر بروز می دهند، همه بهشان حق می دهند ، همه می گویند مادر است، انیس  و همدمش را از خودش دور می کند آن هم مادر من که تنها دخترش را ...
اما نگاه پدر ها چیز دیگری دارد...
همین می شود که دختر لحظه ی آخر که چشمش به پدرش می افتد اشکش جاری می شود...
آخر یک عمر برای پدر مادری کرده...
خوشبخت بشی...
بزرگ شدن اتّفاق بدیست.
پاسخ:
ممنون نارون بانو
اتفاق بدی که نیست، خیلی هم خوبه..
اما دور شدن از بعضی نعمت هاست که دل گیر میکنه....
سلام
سال پر خیر و برکتی را برایت آرزو دارم.
امیدوارم سال جدید را در کنار خانواده جدید به خوبی و شادی آغاز کنی و خوشبخت بشی
پاسخ:
سلام نازنینم،
ممنون دوست خوبم، شما هم همینطور عزیز:)
۱۴ فروردين ۹۳ ، ۲۲:۵۹ بهار (خونه ی دل )
سلاااااااااااااام دوست عزیز من
خوبی؟
سال نو مبارک
ایشالله سالهای سال در صحت سلامت همراه با همسرت زندگی کنی
پاسخ:
سلام بهار جانم
فدای دوست عزیزم، بر شما هم مبارک باشه، انشالله سال پر برکتی داشته باشی:)
سلام
سال جدید و آغاز بهار طبیعت مبارک تان.
به یار غار و همراه همیشگی تان ابلاغ سلام بفرمایید.
پاسخ:
سلام جناب ترخون، همچنین بر شما
ایشون هم سلام دارن خدمتتون
سلام
چرا با بافته های ذهنیتون خودتون رو ناراحت میکنید؟
من شخصا کم کم دارم به سالگرد شروع زندگی مشترکم نزدیک میشم ، شهادت میدم که از این خبرا نیست(مگه اینکه خودتون بخواهید ناراحت باشید)
قول میدم بار ها و بارها صدای راه رفتن مامانتون رو میشنوید و با باباتون شوخی میکنید و لحظات خوب با هم بودنتون عمق بیشتری پیدا میکنه. چون این لحظات در زمان های خاصی اتفاق میفتن و مثل گذشته کلیشه ای نخواهند بود.بابا و مامان از اینکه سر و سامان بگیرید و خوشبخت بشید کلی خیالشون از بابت شما راحت میشه... حتی بیشتر از زمانی که کنارشون هستید
از طرفی
کسان دیگه ای هستن که در آینده خواهند اومد و حق اینو دارن که از صدای پای مادرشون لذت ببرن و با پدرشون شوخی کنن :)
به خاطر همین مسئله کل این دلتنگی ها می ارزه...نه ؟ :)))
پاسخ:
درست می فرمایید

هی روزگااار
سلام
در صورتی که مایلید خادم معنوی آقا احمد بن موسی (ع) باشید می توانید این کد مربوط به جشنواره ادبی هنری احمد بن موسی را در وبلاگتان استفاده کنید
<div
style="position:fixed;bottom:0px;margin:0;right:0px;z-index:1000;">

<a
href="http://shahecheragh.ir/page.asp?tid=4434"
target="_blank">

<img src="http://www.uploadax.ir/images/d82gkrf6a6kksp50p8a.gif"></a>

</div>

عیدتان مبارک
۱۰ خرداد ۹۳ ، ۲۰:۲۳ زهره سعادتمند
پس تقریبا هم زمان شدیم خانوم خونه. هم زمان بغض کردیم و جدا شدیم..
بهت تبریک میگم
امیدوارم دلگرم باشی به زندگی جدید.
پاسخ:
ممنون دوست من
انشالله زندگی پر برکتی داشته باشید

کجایی خانوم ؟
کجایی که نیستی...
پاسخ:
این که کجا هستم را می دانم
اما نمی  دانم چه چیز هست که نمی گذارد باشم

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی