شال، شال سرخ نه آبی تو
يكشنبه, ۵ آبان ۱۳۹۲، ۰۵:۰۶ ب.ظ
همیشه ی خدا قبول داشته ام هرچه که محکم تر بگویم "نه"، محکم تر بگویم "من و این کارا"، "ابدا" ، دقیقا اپیزود بعدش خودم را میبینم در حال انجام همان کار، همین شده است که این روزها آنقدر ها محکم سر حرفم نمی مانم و میگویم " ترجیح میدم اینجوری نباشه" یا " اگه به انتخاب خودم باشه میخوام این نشه " ..
اما خیلی وقت ها، به خاطر خیلی چیزها و آدم ها ، دوست داری کاری را انجام بدهی که حتی توی تصورت هم نبود، خودت را مشغول همان کاری کرده باشی که توی اپیزود قبل خیلی شیک و با جدیت گفته بودی" ابدا اگه من این کار رو بکنم". حالا اگر اپیزود قبل را دیده باشید، من تو جمع دوستانه نشسته ام و میگویم " فکر کن من نشسته باشم، دو تا میل بافتنی دستم و شالگردن ببافم برای شوهرم، فک کن، اونم من.."
اپیزود بعد...
فکر نمی کنم اتفاق خاصی افتاده باشد برای دختر یا پسری که تازه با هم بودن را تجربه کرده اند، جز اینکه آنها به جای آنکه تماما درگیر خود باشند، حالا بخشی از بودنشان را تقسیم کرده اند با کسی که قرار است تا زمانی که معلوم نیست دقیقا چقدر باشد همراه هم باشند، که خوبشان ، خوب هم باشد، بدشان، بد هم، که آرزوهایشان را یکی کرده اند، خواسته هایشان را، آمالشان را، اینکه از خودشان کمی فاصله گرفته باشند یا شاید بهتر باشد بگویم ابعاد بودنشان را گسترده تر کرده باشند. اینکه یاد گرفته باشند گاهی زندگی کردن برای خاطر کس دیگر را،..
حالا که من یکی یکی دانه های زیر و رو را کنار هم می گذارم ، با هر گره ای، حسی از قلبم را در تار و پود شال آبی فیروزه ای تزریق می کنم و که هوایش را داشته باشد در روزهای سرد و شاید بارانی و برفی، روزهایی که شاید دستان گره خورده مان را ندارد. شانه انداخته باشم بالا برای حرف های همه ی کسانی که اعتقاد دارند که مگر مرد شال آبی فیروزه ایی می اندازد دور گردنش، که دلم خواسته باشد بداند شبیه رنگ آبی فیروزه ایی برایم عزیز است و بگویم دلم می خواهد همیشه از دور ترین فاصله، حتی توی ازدحام با اولین نگاهم او را ببینم و دلم را گره زده ام به رج به رج شال آبی او...
اما خیلی وقت ها، به خاطر خیلی چیزها و آدم ها ، دوست داری کاری را انجام بدهی که حتی توی تصورت هم نبود، خودت را مشغول همان کاری کرده باشی که توی اپیزود قبل خیلی شیک و با جدیت گفته بودی" ابدا اگه من این کار رو بکنم". حالا اگر اپیزود قبل را دیده باشید، من تو جمع دوستانه نشسته ام و میگویم " فکر کن من نشسته باشم، دو تا میل بافتنی دستم و شالگردن ببافم برای شوهرم، فک کن، اونم من.."
اپیزود بعد...
فکر نمی کنم اتفاق خاصی افتاده باشد برای دختر یا پسری که تازه با هم بودن را تجربه کرده اند، جز اینکه آنها به جای آنکه تماما درگیر خود باشند، حالا بخشی از بودنشان را تقسیم کرده اند با کسی که قرار است تا زمانی که معلوم نیست دقیقا چقدر باشد همراه هم باشند، که خوبشان ، خوب هم باشد، بدشان، بد هم، که آرزوهایشان را یکی کرده اند، خواسته هایشان را، آمالشان را، اینکه از خودشان کمی فاصله گرفته باشند یا شاید بهتر باشد بگویم ابعاد بودنشان را گسترده تر کرده باشند. اینکه یاد گرفته باشند گاهی زندگی کردن برای خاطر کس دیگر را،..
حالا که من یکی یکی دانه های زیر و رو را کنار هم می گذارم ، با هر گره ای، حسی از قلبم را در تار و پود شال آبی فیروزه ای تزریق می کنم و که هوایش را داشته باشد در روزهای سرد و شاید بارانی و برفی، روزهایی که شاید دستان گره خورده مان را ندارد. شانه انداخته باشم بالا برای حرف های همه ی کسانی که اعتقاد دارند که مگر مرد شال آبی فیروزه ایی می اندازد دور گردنش، که دلم خواسته باشد بداند شبیه رنگ آبی فیروزه ایی برایم عزیز است و بگویم دلم می خواهد همیشه از دور ترین فاصله، حتی توی ازدحام با اولین نگاهم او را ببینم و دلم را گره زده ام به رج به رج شال آبی او...
۹۲/۰۸/۰۵
آفرین آفرین آفرین
همیشه این حس خوب تشخیص در اولین نگاه را در همه زندگیت داشته باش نذار که گم بشه نذار که کم رنگ بشه.